کندوکاوی در اعماق کتاب مادرانه‌ی فخرالسادات

راز یک روایت مادرانه

روایت مادرانه؟ مادری را ساده می‌بینیم اما خدا نخواسته مادری کردن ساده باشد. این تکه از یادداشت نویسنده توی ذهنم چراغی روشن کرد:«... تا از دخترِ شهید رضاخانی به زنی بافراست و مادری تبدیل شده که با تمام وجود، مراقب جهان اطرافش است.» مراقبت از جهان اطرافش. مادری به همین است.
چهارشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۴:۵۷
کد خبر :  ۳۵۳۹۳۰

    نویسنده: مهسا ساقی    راز یک روایت مادرانه

یادم نیست اولین بار نام شهیدان نهی قناد کجا به گوشم خورد، ولی روایت مادرشان را از زبان آقای صمدی و آقای منفرد در حوزه هنری گیلان شنیدم. یک خانم نود و چند ساله با زندگی‌ای پر فراز و نشیب که چند برهه‌ی مهم تاریخ ایران را درک کرده است. شنیده بودم کتابشان در دست چاپ است. مشتاق بودم زودتر منتشر شود و بخوانمش. می‌خواستم ببینم این مادر شهید چه زندگی‌ای داشته که اینقدر ورد زبان اهالی حوزه هنری است و شاهد مثال می آورندش برای نشان دادن اهمیت نگارش سوژه‌های تاریخ شفاهی گیلان.

بالاخره انتظارم تمام شد. کتاب‌های تازه چاپ شده حوزه هنری از جمله فخرالسادات در کنگره هشت هزار شهید گیلان رونمایی شد. روز جشن امضا نتوانستم در مراسم شرکت کنم. حسرت دیدار نزدیک با مادر شهیدان نهی قناد و گرفتن دست خط یادگاری از ایشان و نویسنده گرامی، خانم عاشورنیا، به دلم ماند.

خانم‌هایی که کتاب را خوانده بودند از فرازهای زیبا و درس‌های تربیتی مادر شهیدان می‌گفتند و قلم روان و سلیس نویسنده.  این‌ها بیشتر وسوسه‌ا‌م کرد کتاب را تهیه کنم. خدا خواست و کتاب زود به دستم رسید. برخلف عادت همیشه رمان نصفه ام را گذاشتم  و نشستم پای زندگی فخرالسادات.

من کتاب را از جلدش شروع می‌کنم به خواندن. ثمره همنشینی با دوستان گرافیست است. بالاخره بنده خدا طراح جلد هم فسفر سوزانده و ذوق هنری به خرج داده تا طرحی گویا و استعاری زده که هم کتاب را معرفی کند و کنجکاوی را برانگیزد، هم داستان را لو ندهد. برای ادا کردن حق طراح دقیق شدم روی جزئیات جلد.

مادری چادر نماز به سر، روی دست پسرش گلاب می‌ریخت. گل‌های ریز قرمز رنگ با برگ‌های سبز که روی زمینه سفید چادر پخش شده‌ بودند. شبیه زیباترین چادرهای زمان بچگی‌ام. نه مثل حالا که چادرهای سوپر سافت، اسکادا و هزار جنس پر نقش‌و‌نگار دیگر مد شده. چین و چروکی روی دستی که از زیر چادر بیرون بود ندیدم. شبیه دست زنان چهل پنجاه ساله بود. انگشتر عقیق در انگشت انگشتری مادر در کمال سادگی روی جلد خودنمایی می‌کرد.

چشمم رفت سمت گلاب‌پاشِ بلورینِ در دست مادر. من از این گلاب‌پاش‌ها هیچ‌جا ندیده‌ بودم. طراح سرش را شبیه نقاشی‌ گل لاله بچگی‌هایم کشیده بود. گلبرگ راستش لوله گلاب‌پاش بود که گلاب از آن سر می‌خورد و می‌ریخت در کاسه دست پسر. گلبرگ وسطی درب گلاب‌پاش بود و گلبرگ چپ حالت تزئینی داشت که اعوجاج زیبایی به الف سادات که پشت گلبرگ قرار داشت، داده بود. انعکاس چادر مادر و پیراهن پسر در گلاب داخل ظرف، حس واقعی بودن را می‌داد. پسر لباس سبز پاسداری به تن داشت که خط های مورب پارچه روی آستینش مشخص بود.

سؤالی در ذهنم جرقه زد. چرا طراح جلد این طرح را برای کتاب انتخاب کرده است؟ کمی فکر کردم و قرائن را کنار هم چیدم. گلابِ آرامش‌بخش، عصاره‌ی گل‌ِ محمدی‌ است، گلی که یادآور رسول خاتم است. انگار گلاب استعاره‌ای است از عصاره‌ی مکتب رسول خدا که مادر به عنوان واسطه‌ی فیض به پسر می‌دهد. نزول گلاب روی دست پسر مرا یاد آیه‌ی «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ» انداخت. چه تعبیر قشنگی داشته آقای احمد طهماسبی.

کتاب را باز کردم بوی کاغذ کاهی و رنگ چشم نوازش بیشتر تشویقم کرد تا کتاب را بخوانم. بعد از شناسنامه، خط سبز رنگ خانم شادِسعادت به چشمم خورد. دست خطی که کوله بار نود و شش سال تجربه را می‌توان در آن حس کرد. چه فکر بکری کرده‌اند دست اندرکاران تنظیم کتاب! همین ابتدا حس و حال و لحن راوی را به مخاطب نشان دادند. من که با خواندن این نوشته بیشتر احساس کردم که خود خانم شادِسعادت زندگی خود را روایت می‌کرد، نه نویسنده کتاب.

صفحه‌ی بعد تقدیمی بود. تقدیم به نایب‌الحسین، زینب کبری(سلام الله علیها). نگاهم روی نایب‌الحسین قفل شد. تعبیری که تاکنون نشنیده بودم. کتاب کم کم داشت رازهایش را رو می‌کرد و من کم کم متوجه می‌شدم چرا این کتاب اینقدر تعریفی است.

یک صفحه و نیم یادداشت حوزه هنری را هم خواندم و در جستجوی یادداشت نویسنده به فصل یک رسیدم:« وا! پس یادداشت نویسنده کجاست؟» کتاب فهرست که نداشت. در جستجوی حرف‌های نویسنده به بخش تصاویر رفتم و در صفحه قبل از این بخش نام خانم عاشورنیا را در انتهای جملات دیدم:«یعنی چی؟ چرا یادداشت نویسنده رو آخر فصلا گذاشتن؟»  توجیهی نیافتم. طبق قانون خودم که کتاب را از اولِ اول بخوانم، باید صبر می‌کردم و بعد از پایان ۱۷ فصل یادداشت را می‌خواندم.

همیشه برای آشنایی با کلیات زندگی راوی، بخش اسناد و تصاویر را نگاه می‌کنم، انگیزه‌ام می‌شود برای خواندن کتاب. اول تصاویر شهید مهدی‌ بود، بعد تصاویر شهید محمود و در نهایت تصاویر خانم شادِسعادت.  تصویر شهید سلیمانی و شهید کوچک‌زاده صفحه ۱۶۱ را زینت داده بود. آقای سلحشور، سردار عزیز جعفری، سردار فضلی، دکتر قهرمانی هم برای دیدار مادر شهیدان آمده بودند. این شخصیت‌های کشوری! 

بازگشتم فصل اول و با زندگی فخرالسادات همراه شدم. مشخص بود سِدفاطمه  در خانواده‌ای بزرگ شده که اعتقادشان بیشتر از هر چیز دیگر برایشان مهم است. راضیه خانم چه هنرمندانه بغض دشمن را به فرزندان یتیمش یاد ‌داد. نویسنده هم به خوبی توانسته بود ارتباط عاطفی مادر و بچه‌ها را با هم نشان دهد. لحن دوران کودکی بگونه‌ای بود که حس می‌کردم سِدفاطمه در همان سن و سال کودکی آن را روایت می‌کرد. پر بود از آرزوها و بازیگوشی‌های کودکانه. احساس کودکانه سِدفاطمه از اتفاقاتی که اطرافش می‌افتاد و واکنش بزرگترها به آن‌ اتفاقات، به خوبی منتقل می‌شد.

فصل چهار، روزگار سِدفاطمه چیزی بین کودکی و بزرگسالی می‌گذشت. حالا باید شوهرداری می‌کرد. مانند قول کتاب آن موقع مثل حالا نبود، آدم‌ها زود مسئولیت بزرگ تشکیل خانواده را برعهده می‌گرفتند. بالاخره جامعه به خانواده انسان‌ساز نیاز دارد نه پول و مدرک.

سِدفاطمه که با حسین آقا ازدواج کرد بازیگوشی‌های کودکانه جایش را به مسئولیت زندگی داد. حالا هر چه بیشتر پیش می‌رفتم درس‌های زندگی که سِدفاطمه از اطرافیان می‌گرفت بیشتر می‌شد. سِدفاطمه که بعد از مادر شدن فخرالسادات صدایش می‌زدند، کم کم کوه تجربه شد و فضای اطرافش را تحت تأثیر قرار داد. خانه و بچه‌ها جای خود، او حتی سرکارش در مخابرات هم برای خدا کار می‌کرد تا کار انقلاب پیش برود. انگار ازدواج و مادر شدن استعدادهای انسان را شکوفا می‌کند و من ذره‌بین برداشته‌بودم و از کلمه به کلمه کتاب می‌خواستم درس زن بودن بیاموزم.

فصل ده، فخرالسادات خانم‌ها را جمع کرد تا برای رزمندگان لباس کاموایی ببافند. چه خوب همه برای کمک به جبهه گرد هم می‌آمدند.  مثل آیه‌ی «وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ». این از برکت کلام قرآنی امام بود که به مردم هویت داد تا برای پیروزی اسلام با هم کار کنند و هر کس نقش خود را پیدا کند. به هر حال جنگ اگر چه مرد جنگیدن می‌خواست، اما مرد خدا دلش به توپ و گلوله قرص نیست، گرم است به مهمات ایمان و عشق.

فصل یازده درباره حمید است.  فصل محبوب من! از یک روز صبح که حمید تصمیم گرفت برود جبهه شروع شد. در بیمارستان نمازی ادامه پیدا کرد و حس ختامش شد اولین نماز دکتر چاپارای هندی و قول مسلمان کردن خواهر و برادرهایش. فصلی که مادرانگی فخرالسادات را به زیبایی به تصویر کشید، مادری برای حمید و مادری برای رزمنده‌ها.  گویی خدا مقام مادر را به زنان عطا کرد تا در وانفسای زندگی مراقب آدم‌ها باشند.

فصل ۱۲ یک نکته چشم مرا گرفت. وقتی که یکی از هم‌کاروانی‌های سفر حج دست دست می‌کرد چیزی به فخرالسادات بگوید. این مِن مِن کردن‌ها هم آدم را نصف عمر می‌کند. بیشتر از خبر بد، همین مقدمات گفتنش اذیت‌کننده است. یک دفعه بگویند قال قضیه را بکنند، والا. فخرالسادات انگار هر لحظه منتظر یک خبر بد بود. چند خبر سنگین شنیده بود، حق داشت با هر تلفن ناغافلی، مِن مِن کردنی، یا هر چیزی مشکوک و ناشناخته‌ای نگران شود. نگران بچه‌ها،  نگران حسین آقا یا نگران هر کس و چیز دیگری. فخرالسادات شبیه همه خانم‌هایی بود که دور و برم دیدم، حتی شبیه خودم.

در صفحه ۱۲۰ یکی از رازهای کتاب برای من فاش شد. محمود که لباس مهدی را پوشیده بود، برای آرامش مادر گلاب روی دستش ریخت و مادر هم برای بدرقه گلاب روی سر محمود. حالا فهمیدم تصویر استعاره‌ای و نمادین جلد کتاب از کجا سرچشمه گرفته است.  

میوه‌ی صبر فخرالسادات هم کم‌کم رسید. با اینکه داغ شهادت دو پسر هیچگاه در دل پدر و مادر آرام نشد اما همچنان زندگی را به زیبایی ادامه می‌دادند. باز هم حسین آقا و فخرالسادات حواسشان به بقیه بود تا گرفتاریشان را رفع کنند. آخرین جملات کتاب در زیارت نجف و کربلا گذشت، از همان جا که روایت آغاز شد و در معانی آن سیر کرد و بالید. جایی که میعادگاه همه عاشقان و مبارزان راه خداست.

نکته‌ی جالب کتاب، عبارت «آن زمان‌ها مثل حالا نبود...» که چندین بار تکرار شده. درست مثل وقتی  که پای حرف مادر و مادربزرگم می‌نشستم. قشنگ نشان می‌داد قبلا چه رسم بود،  الآن چه رسم نیست، یا برعکس. به قول معروف الآن، یک «قبلاً vs الآن» خاصی در کلامش بود. یعنی اگر کسی ۵۰ سال بعد ان‌شاالله این کتاب را بخواند در آن واحد به چند نکته پی خواهد برد:

۱.جامعه زمانی که راوی روایت می‌کند چگونه بود.

۲.جامعه زمانی که کتاب نوشته شده چگونه بود.

۳.تفاوت جامعه این دو زمان با زمان خودش.

۴.اگر خیلی آدم داننده‌ای باشد بدون اینکه شناسنامه کتاب را ببیند متوجه می‌شود  کتاب چه زمانی نوشته شده.

 

من از کلام راوی حس می‌کنم یک زن پا به سن گذاشته دارد روایت می‌کند که می‌داند قبلا جامعه چطور بود الآن چطور است. یعنی راوی تغییر فرهنگ برایش مهم است و انتقال حس تغییر فرهنگ به خواننده کتاب. تغییری که گاه رشد است و گاه زوال. باید دید چه کسی فرهنگ را تغییر می‌دهد.

۱۷ فصل تمام شد و بالاخره رسیدم به یادداشت نویسنده. در همان جملات ابتدایی پرده افتاد و قلم  شاعرانه‌ی نویسنده خودش را نشان داد. می‌دانم نویسنده تاریخ شفاهی باید به لحن و کلام راوی پایبند باشد. روایت کودکی تا ۷۳ سالگی فخرالسادات بگونه‌ای بود که سیر رشد جسمی و روحی راوی را در لحن کتاب نشان می‌داد؛ اما گهگاهی قلم زیبای نویسنده حال راوی را بهتر روایت می‌کرد: «باران شلاق‌کش روی حلب پشت بام می‌خورد...، آنقدر سرگرم گنجشک‌های روی پر و بالم بودم...، ولی مادر شدن شاخ و بالم را بزرگتر کرده بود... .» ظریف‌نگاری‌های نویسنده را باید با دقت جست.  کاش می‌شد متن مصاحبه را هم می‌دیدم تا بهتر درس بگیرم که نویسنده‌ی تاریخ شفاهی چگونه باید بنویسد. حالا فهمیدم چرا یادداشت نویسنده در انتهای فصل‌ها آمده. شاید اگر در ابتدا می‌آمد چشم‌های تیزبین رد قلم نویسنده را می‌زدند.  اما اینگونه که در انتهای کتاب از قلم نویسنده پرده‌برداری شد، کم‌کم خواننده می‌فهمد نویسنده چگونه کتاب را نوشته است. صد بارک الله به خانم عاشورنیا.

صفحه ۱۴۱ بند آخر پرده از راز دیگری برایم برداشت. روی این جمله عمیق شدم : «...تا از دخترِ شهید رضاخانی به زنی بافراست و مادری تبدیل شده که با تمام وجود، مراقب جهان اطرافش است.» من فکر می‌کنم جهان‌بینی یک نویسنده بیشتر روی قلمش تأثیر می‌گذارد تا فن نویسندگی دانستنش. فکر می‌کنم نویسنده اول باید جهان‌بینی درستی داشته باشد. خدایی که جهان را بر پایه‌ی واسطه‌ها بنا کرد، مادران را واسطه قرار داده برای پیوند زدن پیام پیامبران به عقل انسان. او مادرها را مأمور کرده تا از جهان اطرافشان مراقبت کنند؛ رشدش دهند؛  از گزند دوران حفظش کنند؛ تا گوهر جان آدمی به سلامت به مقصد الهیش برسد.

اما این بند به من نشان داد که نویسنده، راوی و طراح جلد جهان را از نگاه کردگار عالم می‌بینند. فکر می‌کنم دلیل اینکه کتاب در همین مدت کوتاه نظرات مثبت زیادی را به همراه داشته نه زندگی، شخصیت و شهرت راوی‌ست و نه قلم روان و جذاب نویسنده، بلکه رازش این وحدت نگاه باشد. چیزی که در تمام این کتاب آن را حس کردم، خلوص نیتی بود که تمام دست اندرکارانِ به ثمر رسیدن این کتاب داشتند. حرف‌های آخر کتاب، این عقیده را در من محکم‌تر کرد. خلوص یعنی خودت انتخاب کنی در مدار خدا قرار بگیری و چون سایر مخلوقات، بخشی از جهان توحیدی شوی و حول محور خدا کارت را بکنی. همین که خواننده آغاز می‌کند به خواندن کتاب فخرالسادات، کلمات نرم نرم نیت‌های خالص را به جان خواننده می‌نشانند.

کتاب ۱۶۸ صفحه‌ای را تمام کردم، اما نگاهم روی آخرین عکس‌های کتاب ماند. دنبال پاسخ به پرسشم کل کتاب را در ذهنم مرور کردم:« فخرالسادات دقیقاً کیست که این شخصیت‌ها به دیدنش می‌آیند؟» اتفاقات زندگی فخرالسادات همین چیزهایی بود که ممکن است در طول زندگی هر کسی پیش بیاید؛ اما چه چیزی این بانو را خاص کرده است؟

گذری در تاریخ زدم، زنان نام و نشان دار ایران و جهان را مرور کردم. نمی‌دانم اما شاید قاعده‌ای ‌که در دنیای امروز گذاشته‌اند روی فکر من تأثیرگذاشته که انتظار دارم همه زنان تأثیرگذار، زندگی‌ای چون مرحومه مرضیه دباغ داشته باشند. فکر می‌کنم خدا، خدایی‌اش را اینجا نشان می‌دهد. بزرگترین مسئولیت جهان یعنی تربیت انسانی که قرار است خلیفه خدا در زمین باشد،  به زن سپرده است. زن نیاز نیست شق‌القمر کند تا روی دنیا اثر بگذارد، خدا به همین کارهای ساده زنانه ضریب می‌دهد و عالم را دگرگون می‌کند. اصلا انگار خدا زن را آفرید که تجلی قدرت خداییش باشد. قدرتی مافوق بشر برای بشر.

فخرالسادات رمان نیست که حاصل گره‌افکنی، خلق صحنه‌های زیبا و پرداخت نویسنده باشد. راز فرازهای زیبای این کتاب را باید در جایی جست که کارگردان عالم صحنه‌ها را پیش پای فخرالسادات می‌گذارد و او باید بهترین نقش خود را ایفا کند. در این کتاب کاملا حس کردم دنیا زمین بازیگری ماست و خواندنی‌ترین داستان برای بهترین بازیگران است.«وَمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ»

کتاب فخرالسادت واقعا جذبه داشت. من که یک کتاب به این حجم را دو سه هفته طول می‌کشد تمام کنم،  سه روزه تمامش کردم. اما فکر کنم فخرالسادات رازهای زیادی دارد که با یکبار خواندن آشکار نمی‌شود. باید دقیقتر بخوانم و عمیقتر بکاوم تا پاسخ این پرسش را پیدا کنم. عادت ندارم کتابی را یکبار دیگر بخوانم ولی باید فخرالسادات را دوباره بخوانم. خلاصه که یک تنه تمام عادت‌های مرا برهم زد.

دوباره تصویر روی جلد کتاب را نگاه کردم. چشم دوختم به «روایت مادرانه از خاطرات فاطمه‌ سادات شادِسعادت».  روایت مادرانه؟ مادری را ساده می‌بینیم اما خدا نخواسته مادری کردن ساده باشد. این تکه از یادداشت نویسنده توی ذهنم چراغی روشن کرد:«... تا از دخترِ شهید رضاخانی به زنی بافراست و مادری تبدیل شده که با تمام وجود، مراقب جهان اطرافش است.» مراقبت از جهان اطرافش، مادری به همین است.  باید بفهمم مادری دقیقا چیست تا فخرالسادات را بشناسم.  کتاب را دوباره باز کردم:«به نام خداوند بخشنده مهربان...»

 

ارسال نظر