بزرگداشت سالروز شهادت رشید غفاری با همکاری حوزه هنری و منطقه آزاد انزلی

نامی که برای همیشه سبز ماند

از همه جا بی‌خبر پنیر رو از اون بنده‌ی خدا تحویل می‌گیره. شب که بابا از سر کار برمی‌گرده، مادرم بهش می‌گه: پنیر رو که خریده بودی برامون آوردند. بابا می‌گه: کدوم پنیر؟! من جایی پول ندادم، پنیر نخریدم. همین حالا برو از هرکی گرفتی ببر پس بده.
شنبه ۲۹ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۴
کد خبر :  ۳۵۳۵۰۴

نویسنده:حمیده صفرزاده  نامی که برای همیشه سبز ماند

یک دقیقه زودتر سر قرار رسیده بودم و خوشحال از اینکه امروز خورشید پشت ابرها پنهان شده و قصد خودنمایی ندارد، با دیدن پیاده‌روی خالی افکارم یک‌سره کردند: چرا هنوز کسی نیومده؟! نکنه قرارمون اینجا نباشه!

از صبح دیروز که طی تماسی از حوزه هنری گیلان برای شرکت در مراسم بزرگداشت جنگلبان رشید غفاری و ثبت روایت از زبان خانواده‌اش دعوت شدم، قلبم عجیب بی‌قراری می‌کرد. مخصوصاً از زمانی که متوجه شدم در سالروز شهادتش به منزل او می‌رویم؛ مدام به ساعت نگاه می‌کردم و روایت‌های صفحه‌ی اینستاگرامی شهید را مرور می‌کردم.

- رشید رفته به پدرش سر بزنه، خودش نمی‌دونه که آخرین باره! کاش همون‌جا می‌موند.

- الان دونفر موتور سوار اومدن از دخترش سراغ پدرش رو گرفتن!

- الان دارن سیم تلفن رو قطع می‌کنن!

- الان کمین کردن منتظرن رشید برگرده!

- الان دوباره با موتور اومدن یا پیاده اومدن ؟!

- ساعت شد ۳.

- الانه که یکی نردبان بگذاره لب پنجره.  

- الان اون‌یکی رفته و در رو محکم کوبیده.

- الان رباب خانم از ترس اینکه نکنه این وقت شب برای خانواده اش اتفاقی افتاده هول می‌کنه و می‌خواد در رو باز کنه، تا وسط اتاق می‌ره. می‌بینه رشیدش به خاطر خستگی حتی با این ‌همه سروصدا بیدار نشده. برمی‌گرده بالای سرش و صدا می‌زنه رشید جانش رو.       

- الان رشید بیدار شده، بلند خطاب به فرد پشت در می‌پرسه: کیمسَن؟

الان مرد پشت در بلند می‌گه: «تشریف گَتیر چولَه.» همین‌که می‌خواست پشه بند توری اتاق رو کنار بزنه و از زیرش بیرون بیاد، رو به رباب خانم آرام لب می‌زنه: «کیمدی؟» هنوز کیمدی تمام نشده که صدای فریاد درختان جنگل در صدای شلیک گم می‌شه. افتادنش همزمان می‌شه با صدای موتور و فرار تیرانداز و جیغ رباب خانمش.

اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با فکر اینکه صبح زود باید سر قرار حاضر شوم، دوباره پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. این بار دخترک هشت‌ساله‌ای خواب‌آلود در نیمه‌شبی خنک از نیمه شهریور بیست و سه سال پیش جلوی چشمانم می‌آید. دخترکی که فکرش را هم نمی‌کرد این آخرین شبی است که در کنار پدر، زیر پشه‌بند خوابیده و با صدای شلیک به پدرش از خواب ناز می‌پرد. دخترک که حتی فرصت کنار زدن موهای ریخته روی صورت و مالیدن چشمان خواب‌آلودش را هم پیدا نمی‌کند و با پیکر غرق در خون پدر مواجه می‌شود، خشکش می‌زند و مبهوت فقط جیغ می‌کشد. با هر مشقتی که بود، دم‌دمای صبح پلک‌هایم روی هم افتاد.

دوباره نگاهم را به مکان قرار خالی دوختم و با خودم گفتم: «کاش دیروز که زنگ زدند، شماره تماس آقای پورجعفری رو می‌گرفتم. الان چه کار کنم! زنگ بزنم به آقای زحمتکش یا خانم سرمست؟! سرمست که امروز جشن امضای کتابشه. شاید هم اداره نباشه و خواب باشه. آقای زحمتکش هم شاید فقط هماهنگی‌ها رو انجام می‌داد و نخواد بیاید.»

یک‌دفعه دستم رفت روی شماره و تماس برقرار شد. بلافاصله صدای خواب‌آلود و خش‌دار آن طرف خط و شرمندگی‌ای که تکمیل‌کننده حس و حال امروزم بود. متوجه شدم مکان قرار تغییر کرده و به آن طرف خیابان منتقل شده. تماس را قطع کردم. خبی زمزمه کردم و از عرض خیابان گذشتم. با اینکه امروز منور خانم خودش را نشان نمی‌داد؛ اما از همان پشت ابرها هم همت کرده بود سر صبحی کار خودش را بکند و به قول ما هوا عجیب دم داشت. کمی آن‌طرف‌تر از پمپ بنزین، به دنبال چهره‌های آشنا بودم تا خیالم جمع شود که قرارمان همین‌جاست. این بار دیگر روی تماس مجدد هم نداشتم. دو سه نفری جمع بودند که چون نمی‌شناختمشان، گمان کردم با ما نیستند و گذشتم. آن‌طرف‌تر با دیدن چهره همیشه متبسم خانم طاهره مشایخ عزیزم، جناب سرکار ریه را به نفسی آسوده از هوای خنک هفت و نیم صبح مهمان کردم و منتظر رسیدن باقی دوستان شدیم.

وقتی اسکانیای سفید مقابلمان ترمز کرد تا سوار شویم، دوباره قلبم ناآرام شد. پا روی اولین پله‌ی ماشین که گذاشتم، فشار باد و سرمای کولر هدیه خوش‌آمدگویی جناب آقای راننده باحوصله بود به مسافرانش. یادم باشد بعد از این، هیچ‌وقت از درب عقب اسکانیا سوار نشوم. پیش خودمان بماند پله‌هایش یا با قد و قواره من جور نبود یا واقعاً ناجور بود که نزدیک بود بیفتم. ننشسته، منتظر باقی دوستان بودیم که بارانا جان پورجعفری، دختر هنرور تئاتر که این روزها نمایش «محتوای مجرمانه»اش روی صحنه است، با ظرف آش قلمکار معروفِ دوست‌داشتنی پذیرای ما شد. خانم نیکوی و جمعی از دوستان خبرگزاری هم در انزلی به ما ملحق شدند. حدود ۱۵ نفری از شاعر، نویسنده، عکاس، خبرنگار دور هم جمع شده بودیم برای روایت نامی که برای همیشه سبز ماند.

نامی که برای همیشه سبز ماند

تمام مدت دو ساعت و اندی که در مسیر بودیم، در فکر بودم که من فقط با دیدن عکس‌ها و مصاحبه‌ها درد کشیده‌ام. مغزم بلندبلند تکرار می‌کرد: درست است که بیش از ۲۰ سال از آن حادثه گذشته؛ اما مگر قلب دخترک هفت هشت ساله چقدر تاب دارد که با صدای شلیک گلوله از خواب بیدار شود، تازه پیکر در خون غلطیده پدر را هم کنج اتاق، پیچیده در تور پشه‌بند ببیند و از آن لحظه به بعد هر وقت پشه‌ای در حوالی‌اش پر بزند، یاد پشه‌بند بیفتد. دستانش را دور خودش جمع کند، خودش را بغل بگیرد و آرام بگوید: «وای بابام.» این صحنه، این ترس، این داغ، این غم، مگر گذر روز و هفته و ماه و سال حالی‌اش می‌شود؟ این درد را از هر طرف بخواهی بنویسی درد دارد.

اسکانیای سقف مخملیِ دوست‌داشتنی ترمز کرد. خوبی اتوبوس این بود که از آن بالا کمی دورتر را هم می‌توانستم رصد کنم. درختان رشیدِ گردوی حیاط خانه آقا رشید هم انگار از دور برای مهمانان برگ تکان می‌دادند و به نمایندگی از مرد مهربانی که پرورانده بودشان، مهمان‌نوازی می‌کردند. شاسی‌بلندهای جنگلبانی و حفاظت را که دیدم، متوجه شدم نیروهای حفاظت منابع طبیعی هم حضور دارند. ماشین‌های پارک شده بیرون درب خانه، نشان از مهمانانی داشت که آن‌ها هم زودتر از ما رسیده بودند. مهمانی‌ای همزمان با بیست و سومین سالگرد حمله شبانه‌ی قاچاقچیان و مافیای چوب به منزل جنگلبان رشید غفاری و شهادت مظلومانه این پدر محیط‌بان در مقابل چشمان خانواده‌اش، با همکاری حوزه هنری گیلان و سازمان فرهنگی منطقه آزاد انزلی و با همراهی اهالی قلم و رسانه در منزل شهید.

درب بزرگ طوسی حیاط که بعدتر هانیه غفاری به ما گفت آن زمان اصلاً وجود نداشت، باز بود و فاطمه خانم، دختر ارشد بابا رشید، برای خوش‌آمدگویی انتظارمان را می‌کشید.

همین که رسیدیم، نمی‌دانم برق از کجا خبردار شده بود که اصحاب رسانه قرار است بیایند، رندی به خرج داد و برای اینکه توجهات را سمت خودش جلب کند و سرخط خبرها شود، فلنگ را بسته و در رفته بود و دقیقاً وقت رفتن اکیپ ما، شیر شد و برگشت.

وارد حیاط خانه شدیم. خانه‌ای که حدود 32 سال پیش آقارشید با دستان خودش آجر به آجر این خانه و این اتاق را گذاشته بود. شاید اگر می‌دانست ۹ سال بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد، آن پنجره‌ی رو به حیاط را کور می‌کرد.

حدود ۲۰ نفری لباس چریکی قهوه‌ای‌پوش در حیاط بودند. سمت راست حیاط، درخت فوجی بزرگی مقابل همان پنجره‌ی بداقبال، سرش پایین بود. شاید آن شب افراد ناشناس را می‌دید که آمدند جان باغبانی را بگیرند که با دستان خودش به او جان بخشیده، آبش داده و بزرگش کرده بود. شاید فریاد هم زده بود و درختان گردو و انجیر انتهای حیاط و حتی اکاسیاها و درخت‌های آهن و شاه‌بلوط در جنگل هم فریادهای بی‌صدای فوجی را شنیده بودند و تمام درد و حسرتش از این بود که ای کاش همان لحظه می‌توانست ریشه‌هایش را از خاک بیرون بکشد و شاخ و بالش را به پله نردبان بگیرد تا آن نفر تعادلش به هم بخورد و شاید تیرش خطا برود. فوجی که تمام جزئیات جنایت آن شب را در خاطر داشت، از شدت غم توان سربلند کردن در برابر دختران رشید را نداشت. رباب خانم، همسر رشید، با نگاهی گرم و اشکی که سوسویش حتی از دور هم به چشم می‌آمد، در کنار دختران و خواهرش، روی ایوان خانه ایستاده بود.

نامی که برای همیشه سبز ماند

از پله‌های خانه‌ بالا رفتیم برای عرض ارادت و تسلیت بمناسبت سالروز شهادت رشید شهیدش که چشمم خورد به همان در معروف که ای کاش آن شب صدایش در نمی‌آمد. وارد اتاق شدم. سر برگرداندم سمت دیوار راستِ کنار در. درپوش لوله بخاری روی دیوار همچون سیبلی بود و سوراخ‌های گلوله در اطرافش. پنجره با دیوار و محل گلوله خوردن رشید فقط حدود یک مترونیم فاصله داشت. آنجا که یکی از گلوله‌ها به پهلوی رشید خورد و افتاد. دیوار به همان صورت بود با رد گلوله‌هایی که بعد از ۲۳ سال منتظرند تا روزی در بازسازی صحنه‌جرم سندی محکم باشند برای اثبات شهادت رشید. . چشمم را از پنجره برگرداندم سمت اتاق. قاب‌های سیاه و سفید روی دیوارِ روبروی پنجره و عکس قدیمیِ امام خمینی(ره) با عرق‌چین از آن عکس‌هایی بود که مشخص بود رشید از همان قدیم‌ها با وسواس قاب کرده بود. حالا حیاط هم تقریبا شلوغ شده بود.

 

نامی که برای همیشه سبز ماند

مدعوین و میهمانان حلقه‌وار روی صندلی‌های چیده شده دورتادور حیاط نشستند. وقتی خانواده غفاری شروع کردند به پذیرایی از میهمانان، چند نفر از نیروی حفاظت جنگلبانی به کمکشان رفتند و پذیرایی از میهمانان را برعهده گرفتند. چای به موقع و انواع حلوا و میوه که سری به سری دور گردانده می‌شدند. شنیده بودیم رشید خیلی مهمان‌نواز بود، بچه‌ها هم خصلت پدر را داشتند‌.

آقای امین بشارتی مدیرکل روابط عمومی منابع طبیعی استان ایستادند و از اصحاب رسانه و قدرت قلمشان برای احقاق حق این خانواده طلب کردند و از جنایتی ‌می‌گفتند که پس از گذشت 23 سال هنوز نه بر احراز شهادت ایشان اقدامی شده، نه تاکنون قاتل دستگیر و مجازات شده، با شنیدن این سخنان، هانیه غفاری، دختر شهید، مدام آه می‌کشید.

خانم پونه نیکوی، شاعر برجسته گیلانی و معاونت فرهنگی و گردشگری منطقه آزاد انزلی که سابقه پیگیری و مطالبه‌گری در حمایت از محیط‌بانان و جنگلبانان را دارد، از دو فروردین گذشته‌ای گفتند که پای درد و دل این خانواده نشسته بودند و به‌ سختی توانستند اعتماد خانواده را جلب کنند. چرا که بعد از گذشت دو دهه از وعده‌های داده شده هنوز پرونده رشید غفاری‌ باز است. حداقل مطالبه‌ی جدی خانواده‌ی رشید احراز شهادت پدر در طی این ۲۳ سال بوده که تا امروز هیچ نتیجه‌ای نداده.

نامی که برای همیشه سبز ماند

 

پس از سخنرانی خانم نیکوی، نوبت به آقای اسماعیل حبیبی، شاعر خوش‌ذوق شهرمان رسید. ابیات او، چنگ بر قلب‌ها ‌زد و چشمان سرخ‌شده، نشان از درک متقابل رنج این خانواده داشت، اما همه انگار طبق قراردادی نانوشته مقاومت می‌کردیم تا اشک‌ها سرازیر نشوند و خانواده غفاری را بیش از این ناراحت نکنیم. 

گوشی‌ها که یکی یکی وقت اذان ظهر ‌را یادآوری کردند، رفتم بالا دو رکعت نماز در خانه‌ی‌ رشید  بخوانم که با هانیه و نیره و خاله‌اش هم‌صحبت شدم. هانیه‌ می‌گفت: «پدرم خیلی اهل حلال و حرام بود. حتما درباره‌ی پنیر شنیدید! یه روز یکی یه بسته پنیر برامون میاره و می‌گه فلانی پول این پنیر رو داده، گفته برای شماست. مادرم هم با خودش فکر کرد خب پولش رو که حساب کردند لابد بابا درجریانه. از همه جا بی‌خبر پنیر رو از اون بنده‌ی خدا تحویل می‌گیره. شب که بابا از سر کار برمی‌گرده، مادرم بهش می‌گه: پنیر رو که خریده بودی برامون آوردند. بابا می‌گه: کدوم پنیر؟! من جایی پول ندادم، پنیر نخریدم. همین حالا برو از هرکی گرفتی ببر پس بده. مامان همون لحظه بلند می‌شه و می‌ره پنیر و پس میده.»

خاله‌خانمِ هانیه اما وقتی از مهربانی و مهمان‌دوستی آقا رشید می‌گفت، گریه امانش نمی‌داد. اشک‌هایش را پاک کرد و با بغض ادامه داد: از وقتی رفته دیگه هیچ‌کدوم زندگی نکردیم. ازم پرسید: «داستان آهو رو شنیدی؟» گفتم: «نه» - یه روز سرد زمستونی آقا رشید تو جنگل گشت می‌زد که یه بچه آهو می‌بینه کنار یه درختی که از سرما دور خودش جمع شده بود. کتش رو در میاره می‌پیچه دور بچه آهو و تا خونه بدون کت میاد تو اون سرما.

هانیه که انگار بغض داشت خفه‌اش می‌کرد، برگشت سمت حیاط. بغضش را با درد فرو برد و گفت: «بابام یه شب خواب می‌بینه که‌ درختا رو بریدن با ترس بیدار می‌شه می‌ره اداره. همکاراش وقتی می‌بینن ناراحته ازش می‌پرسن چی شده؟! می‌گه: خواب دیدم درخت‌ها رو بریدن. همکارا بهش میگن‌ خب مرد حسابی خواب بوده دیگه. این چه قیافه‌ایه برای خودت گرفتی؟! بابا اما قلبش آروم نمی‌گیره می‌ره همون منطقه که خوابش رو دیده بود، سری بزنه. وقتی می‌رسه و می‌بینه درختارو بریدن، همون‌جا می‌شینه گریه می‌کنه.»  

نیره ادامه داد: « ۲۳ ساله که شب‌ها راحت نمی‌خوابیم. یعنی جرأت نمی‌کنیم پامون رو تکون بدیم. مامان به شدت می‌پره از خواب. می‌گه چی شده صدای چی بود؟ با کوچکترین صدا عکس‌العمل نشون می‌ده. می‌گه دزد اومده. با هربار پریدن مامان قلب ما از جاش کنده می‌شه.» هانیه با بغض گفت: «می‌دونید این یه داستانیه که همه می‌شنون، ولی از جز به جز داستان خبر ندارن که ما ثانیه به ثانیه این ۲۳ سال چی کشیدیم و می‌کشیم. اون صحنه‌‌ی بمباران صدا وسیما و اجرای خانم امامی هر بار پخش بشه، با شنیدنش ناخودآگاه از ترس می‌پرم.

بعداز خواندن نماز ظهر راه افتادیم سمت مزار شهید. از کوچه‌ پس‌کوچه‌های پشتی خانه‌شان، کوچه‌های خاکی‌ دیروز که دیگر آسفالت شده بودند، راهی مسجدی شدیم که شهیدمان در حیاطش کنار پرچم برافراشته‌ی سه‌رنگ ایران آرمیده بود.      
از سرتاسر گیلان حلقه زدیم دور قبر رشید. به گمان پلید خود، رشید را از بین بردند. اما بعد از گذشت ۲۳ سال نامش سبز، یادش سبز و راهش سبز است. مثل درختانی که در حیاط خانه‌اش کاشته بود.

پس از نماز ظهر، راهی مزار شهید در حیاط مسجد شدیم. کوچه‌های خاکی دیروز، حالا آسفالت شده بودند. آری، گمان پلیدشان رشید را از بین برد، اما پس از ۲۳ سال، نامش، یادش و راهش سبز مانده است. حتی درختانی که در حیاط خانه‌اش کاشته بود، همچون نامش، رشید و سبز باقی مانده‌اند.

نامی که برای همیشه سبز ماند

 

ارسال نظر