روایت تجمع سالانه‌ به مناسبت سالگرد نابغه‌ی جنگ گیلانی، شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی

دویدن در گمنامی

سرش را می‌چرخاند و به کلمه‌ی نابغه که توی بنرِ پشت سرش، زیر اسم آقا مرتضی نوشته‌شده، اشاره می‌کند: «این کلمه‌ی نابغه رو می‌بینید که به مرتضی میگن؟ اینو بگم یعنی چی؟ چرا بهش می‌گفتن نابغه؟»
شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۰:۵۲
کد خبر :  ۳۵۳۳۰۰

   روایت تجمع سالانه‌ به مناسبت سالگرد نابغه‌ی جنگ گیلانی، شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی سیده فاطمه میرسیار    روایت تجمع سالانه‌ به مناسبت سالگرد نابغه‌ی جنگ گیلانی، شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی

از ماشین پیاده می‌شوم، دانه‌های عرق از زیر روسری‌ام سُر می‌خورد و روی صورتم می‌چکد. با پشت دست پیشانی‌ام را پاک می‌کنم. پا تند می‌کنم و خودم را به جمعیت می‌رسانم. یک لحظه حس می‌کنم توی مشّایه قدم می‌زنم. درست همان حال و هوا را دارد. زیر آفتابِ سوزان، میان پرچمهایی که برافراشته شده‌اند و عکس شهدا که دو سوی جاده ایستاده، انگار به استقبال مهمانان خود آمده‌اند. کمی جلوتر، موکب‌ها برپاست.

روایت تجمع سالانه‌ به مناسبت سالگرد نابغه‌ی جنگ گیلانی، شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی

 در موکب اول، میزبانان هندوانه‌های سرخ را قاچ می‌کنند و توی سینی می‌چینند و  درموکب بعدی، لیوان‌های شربت را تندتند پر می‌کنند و دست مهمان‌ها می‌دهند.تابلوی بزرگ سردرِ ورودی گلزار شهدای شلمان، توجهم را جلب می‌کند. عکس فرمانده‌ی شهید، مرتضی حسین‌پور شلمانی،

 روایت تجمع سالانه‌ به مناسبت سالگرد نابغه‌ی جنگ گیلانی، شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی

 مثل یک ماه میان شهدای شلمان می‌درخشد. روبه‌روی تابلوی یادمان شهدای شلمان، چند خادم با لباس بسیجی ایستاده‌اند و کارت خادم‌الشهدا روی سینه‌شان زده‌اند. وارد حیاط که می‌شوم، پرچم سرخ و زرد جبهه‌ی مقاومت که توی هوا می‌رقصد، به صورتم می‌خورد. صدای مداحی می‌نشیند توی جانم:زیر بارونِ نگات، روبه راهم کن یه نگاهم کن، آخه می‌گیره دعات اربابم حسین، حسین حسین‌جان عطر گل محمدی توی هوا پیچیده است. نگاهم را دورتادور حیاط می‌چرخانم، توی این آفتابِ داغ، مرد میان‌سالی که لباس آبی ِساده‌ای به تن دارد و آب‌پاشی روی دوش انداخته؛ مهمانان شهدا را با گلابِ خنک، عطر باران می‌کند. خادم‌ها کنار درِ ورودی صف کشیده‌اند و با روی گشاده به مهمان‌ها خوشامد می‌گویند و با لبخند و اشاره‌ی دست ، برای جاگیرشدنشان راهنمایی می‌کنند مهمان‌ها یکی‌یکی وارد می‌شوند و صندلی‌ها با سرعت پُر می‌شود. جایگاه سخنران توجه.م را بهخود جلب می‌کن د.بالای جایگاه را با پرچم مخملِ مشکیِ  منقّش به ذکر یا حسین، متبرک کرده‌اند و پرچم ایران اسلامی، زیر سایه‌ی حسین (علیه‌السلام) می‌درخشد.

 روایت تجمع سالانه‌ به مناسبت سالگرد نابغه‌ی جنگ گیلانی، شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی

. جایگاه، درست میان دو تصویر زیبا از امام و رهبری قاب شده و کمی جلوتر، حاج‌قاسم و ابومهدی دست در دست هم به مهمانان نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند. بالای حیاطِ گلزار، زیر سقف آسمان، پرچم کشورهای مقاومت در چند ردیف آویزان شده‌اند و در هوا می‌رقصند. دورتادور محوطه، با بنرهایی از شهدای دفاع مقدس، مقاومت و جنگ تحمیلیِ اخیر محصور شده و مهمانان در پناه امن شهدا روی صندلی‌ها جاگیر می‌شوند.

عقربه‌ی ساعت که ۱۷ به‌وقت عصر روز پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۴ را نشان می‌دهد، مراسم سالگرد شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی با پخش کلیپی از فعالیت‌های این فرمانده در جبهه‌ی مقاومت و گفتگو با هم‌رزمان و خانواده‌اش بعد از شهادت، رسماً آغاز می‌شود.

تصویر هم‌رزم آقا مرتضی روی پرده‌ی پروژکتور می‌افتد: «با سن کمش بسیار شجاع و نترس بود. آدمی بود کم‌گو؛ اما پُرعمل.»

 تصویر فرمانده، جای خودش را به حاج‌قاسم می‌دهد. آنجایی که در مراسم چهلم آقا مرتضی به شلمان آمده و گفته بود: «درست است اسمش مرتضی بود؛ اما به احترام حضرت معصومه(س) نام مستعار حسین قمی را برای خود برگزید. می‌خواهم امروز از حسین قمی برایتان بگویم. همان جوانی که سن زیادی نداشت؛ اما تأثیر بزرگی داشت.» حاج‌قاسم در آن مراسم وعده داده بود انتقام خون شهید تا سه ماه آینده با درهم پیچیدن طومار داعش گرفته خواهد شد که دقیقاً همین اتفاق افتاد و خون تازه‌ای در رگ‌های مقاومت جاری شد. دوباره صدای مداحی می‌پیچد و روحِ حماسی بر فضا غلبه پیدا می‌کند:اینجا اشک کودک پیروز است.  اینجا خون بر موشک پیروز است.

ساعت ۱۷:۳۵ دقیقه، قاری جوان گوشهایی را که مشتاق شنیدن‌اند نوازش می‌دهد: «ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل‌الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.»

سرود جمهوری اسلامی ایران که در فضای عطرآگین شهدا پخش می‌شود، همه بی‌اختیار دست‌ها را روی قلب می‌گذارند و بلند می‌شوند و یک‌صدا غرور ملی را فریاد می‌زنند. مجری برنامه آقای محمد لطیفی، مثل همیشه با صدای دلنشین خود، برنامه را با یک دکلمه‌ی زیبای حماسی شروع می‌کند و بعد از آن؛ مقدم خانواده‌ی شهدا، مسئولین کشوری و استانی و مهمانان را گرامی می‌دارد و از حضور پرشورشان در این گرمای سوزان تشکر می‌کند.

خانم چادریِ جوانی با یک لیوان آب در دست، به سمت یکی از مهمانان که تشنه است، می‌رود. با احترام لیوان را به دستش می‌دهد و دوباره همان مسیر را تا موکب برمی‌گردد و یک بطری آب می‌آورد تا تشنه‌ی دیگری را سیراب کند. با خودم می‌گویم نگاهش چقدر شبیه حسین قمی است. چند دقیقه بعد، خانمی که دستمال‌کاغذی را بین مهمان‌ها پخش می‌کند، به او نزدیک می‌شود. نگاهش را در نگاه خانم بطری به دست می‌دوزد و می‌پرسد: «شما خواهر شهید حسین‌پور هستین، درسته؟ مامان کجا نشسته؟»

خانم بطری به دست لبخند کم‌رنگی می‌زند، سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و با انگشت، به جایی در ردیف آخرِ جمعیت اشاره می‌کند: «مامان اونجا نشسته.»

دختر تپل و کوچکی که موهایش را روی شانه‌اش ریخته، خنده‌کنان به سمت مادرش می‌دود و نقاشی‌ای که در مهد گلزار شهدا رنگ‌آمیزی کرده را جلوی صورت مادر می‌گیرد: «دلم می‌خواد مثل این دختر روسری خوشگل سر کنم.» مادر لبخندی می‌زند، روسری‌اش را کمی جلوتر می‌کشد و پیشانی دخترک را می‌بوسد.

مجری اعلام می‌کند که مسئولین به همراه پدر شهید عشوری، در قسمت پایین جایگاه حاضر شوند تا از تمبری که به یادبود از شهید حسین‌پور شلمانی تهیه شده، رونمایی کنند. با صلواتی بر محمد و آل محمد چفیه کنار می‌رود و عکس شهید روی تمبر نمایان می‌شود.مجری با بُغضی در گلو می‌گوید: «قرار بود سخنران این جلسه، سردار شهید حسین سلامی باشند؛ اما دست سرنوشت برای ایشان تقدیر بهتری رقم زده.»بغضش را فرو می‌برد و ادامه می‌دهد: «لوح یادبودی به امضای شهید سلامی به دست ما رسیده، که به نیابت از ایشان، تقدیم پدرِ شهید حسین پور می‌کنیم.»آقای لطیفی اعلام می‌کند، برای مهمانان شهدا شگفتانه‌ای داریم. مداحی پس زمینهای پخش می‌شود و مجری ادامه می‌دهد:

                                            روایت تجمع سالانه‌ به مناسبت سالگرد نابغه‌ی جنگ گیلانی، شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی

 «سلام بر حسین... خادمین حرم رضوی، پرچم گنبد امام حسین(ع) و امام رضا(ع) رو جهت تبرک، به مجلس شهدا آوردند.» همه بی‌اختیار بلند می‌شوند، دست روی سینه می‌گذارند و سلام می‌دهند: «السلام علی الحسین و ...» و بعد صلوات خاصه‌ی امام رضا را با هم زمزمه می‌کنند. جوان سبزه‌رویی که لباس سبز خادمی به تن دارد، پرچم‌ها را در صندوقچه‌ی مخمل قرمز رنگ، صف به صف می‌چرخاند. مهمان‌ها تک‌تک بلند می‌شوند و پرچم را می‌بوسند و سرمه‌ی چشمان خود می‌کنند.

نگاهم را بین جمعیت حاضر می‌چرخانم. از همه تیپ و ظاهری آمده‌اند. از خانم محجبه و آقای مذهبی تا خانمی که شومیز کوتاه پوشیده و موهایش از دو طرف شال بیرون زده و آقای جوانی که موی فرفری‌اش را پشت سرش بسته و شلوار زاپ‌دار پوشیده. با خودم می‌گویم: «حُب الحُسین یَجمعُنا.» را معنا کرده‌ایم!

توی این فکر بودم که صدای حاج ابوذر روحی به گوشم می‌رسد: «ما در رشادت الگوی بی‌سابقه داریم...» و بعد در میان دکلمه‌ی حماسی‌اش، از فرماندهان شهید دفاع مقدس و مدافعان حرم گیلان و شهدای جنگ تحمیلی اخیر نام می‌برد. حالا نوای حاج ابوذر است که حریف می‌طلبد و در پایانِ مداحی و سینه‌زنی، ما را به قدس می‌برد:  

آری یمن دارد سرود فتح می‌خواند

 پایِ برهنه پای کارِ قدس می‌ماند...

آقای لطیفی، دوباره در جایگاه قرار می‌گیرد و متن لوحِ سردار شهید حسین سلامی را قرائت می‌کند. چه متن وزین و پرصلابتی. از یک حافظ قرآن که با جان و دلش از کشور محافظت می‌کند، غیر از این کلمات نمی‌شود انتظار داشت. مجری به این بخش از متن می‌رسد: «شمایان، پیش قراولان آزادی مسجدالاقصی هستید.»

خانم جوانی که کنارم روی صندلی نشسته است سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید: «خدا ریشه‌ی اسرائیل رو نابود کنه. معلوم نیست از جون دیگران چی‌می‌خواد. اون از غزه و بعدش هم ایران.»

 دختر نوجوانش که بغل دستش نشسته، با انگشت اشاره به متن روی پرده‌ی پروژکتور اشاره می‌کند. «مامان، اونجا ببین چی نوشته؟»

کنجکاو می‌شوم و نگاهم را به همان سمت می‌کشم. نوشته بود: «آقامرتضی می‌گفت من باید به جایی برسم که خدا من رو با انگشت نشان بده و بگه این مرتضی رو که می‌بینی، من عاشقش شدم و خون‌بهاش رو با شهادت دادم.»

بعد از تقدیم لوحِ سردار سلامی به پدرشهید حسین‌پور، آقای لطیفی مختصری از زندگینامه‌ی آقا مرتضی را می‌خواند و می‌گوید: «خیلی از شهدای مقاومت استان‌مون، دست‌پرورده‌ی شهید حسین‌پور بودند. او طراح خیلی از عملیات‌ها بود.»

بخشی از کلیپ سخنرانی حاج قاسم در مورد آقا مرتضی پخش می‌شود. سردار می‌گوید:  «از ویژگی‌های برجسته‌ی حسین قمی این بود که در بحران‌ها و سختی‌ها، قدرت اراده‌اش و مدیریتش در کنترل بحران بیشتر می‌شد. هجمه و فشار دشمن، هیچ اثری روی او نداشت.»

آقای مجری دوباره به جایگاه می‌آید و از فرمانده‌ی آقامرتضی، سردار حاج عبدالله کرار، دعوت می‌کند تا از حسین قمی برای مهمان‌ها بگوید.

سردار کرار خیلی ساده و صمیمی صحبت می‌کند. آنقدر دلنشین که همه‌ی نگاه‌ها محو او شده‌اند. سخنش را اینطور شروع می‌کند: «ما با دعوتنامه‌ی شهدا به این جلسه اومدیم. شهید حسین قمی، رزمنده و فرمانده‌ی جبهه‌ی مقاومت، شهیدهمتِ زمان بود.»

سرش را میچرخاند و به کلمه‌ی نابغه که توی بنرِ پشت سرش، زیر اسم آقا مرتضی نوشته‌شده، اشاره می‌کند: «این کلمه‌ی نابغه رو می‌بینید که به مرتضی میگن؟ اینو بگم یعنی چی؟ چرا بهش می‌گفتن نابغه؟»

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «طراحی عملیات تو اون منطقه‌ی بیابونی سوریه، که اگه یه نقطه جابجا می‌شد بچه‌ها دست داعش میفتادن، کار آسونی نبود؛ اما حسین قمی تو اون بیابون‌های برهوت، خیلی دقیق با توجه به گشت‌هایی که می‌رفت و سوادی که داشت و حتماً با توسل، مختصاتی رو ارائه می‌کرد و نقطه‌ای رو برای محور عملیات مشخص می‌کرد؛ که حتماً درست بود. وقتی هم می‌دیدیم بین اون همه فرمانده، مختصات حسین قمی درسته، سریع سرش رو پایین می‌نداخت و می‌رفت تا کسی نَگه کار او بود.»

سردار کرار، نگاهش را به تصویر آقامرتضی که با انگشت به جلو اشاره می‌کرد، می‌دوزد و ادامه می‌دهد: «حسین قمی چند ویژگی بارز داشت. یکی اینکه از عنوان و شهرت پرهیز داشت. تا وقتی زنده بود، نه خودش رو مطرح کرد نه اجازه می‌داد کسی مطرحش کنه. هرجا تو منطقه می‌دیدی یه جوان خاکی داره می‌دَوه، او حسین قمی بود، فرمانده‌ی عملیات. افتخار او دویدن در گمنامی بود. انقدر شجاع بود که قبل از هر عملیاتی با اینکه فرمانده بود، حتماً باید خودش می‌رفت شناسایی. می‌گفت نمی‌تونم بچه‌های مردم رو بفرستم رو مین. باید خودم باهاشون باشم.»

ساعت 19:11 دقیقه است و صحبت‌های شیرین و خودمانی سردار کرار با این جمله تمام می‌شود: «پدرها و مادرها می‌تونن حسین قمی بسازن. پدرها با نان حلال و مادرها با شیر پاک و تربیت درست. این نوجوان‌ها و جوان‌های ما، باید جای نابغه‌هایی مثل حسین قمی رو پر کنن.»

نگاهم به پسربچه‌ای که لباس بسیجی به تن دارد و پرچم مقاومت را توی هوا می‌چرخاند، می‌افتد. صدای مقام معظم رهبری در فضای گلزار شهدا می‌پیچد: «دوران بزن در رو تمام شده است.»

ارسال نظر