
امیرحسین رمضانی
زیر تیغ آفتاب، مردم منتظر رسیدن پیکر شهدا بودند. عدهای از کَرنِیزنها، کَرنِی به دست جلوی کانون بسیج آستانه ایستاده بودند
.
جلوتر، چند نفر از زنان میانسال، به سبک مراسمات حضرت قاسم(ع) و سنت قدیمی برای اموات، مجمعهای حاوی خوراکی را روی سر گرفته و روی آنها را با پارچهای سبز پوشانده بودند. بالاخره جوانانی از دنیا رفته بودند و همه داغدار بودند.به هرکس نگاه میکردی، بغض گلویش را میفشرد و اشک در چشمانش میدرخشید. هر ناظری گمان میکرد که آنها از بستگان شهدا هستند. هرچند تفاوتی هم نداشت، همهشان عضوی از خانواده ایران بودند و آمده بودند برای تشییع عزیزان ایران.با کمی جستوجو، محل انفجار را در کوچه پس کوچههای آستانه پیدا کردم. هرچه جلوتر میرفتم، آثار جنایت بیشتر نمایان میشد: شیشههای خرد شده، پنجرههای شکسته، سقفهای ویران و پردههایی که در نبود شیشه میان باد میرقصیدند.صحنه بسیار شلوغتر از حد انتظارم بود؛ دیوارهای فروریخته، جایی که مشخص بود قبلاً خانهای در آنجا قرار داشت و دو خودرو که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده بود. مردم میآمدند تا شاهد ماجرا باشند. در این میان، صدای نالهی زنی و گریهی اطرافیانش که سعی در آرام کردن او داشتند، تمام نگاهها را به خود جلب میکرد:«می عزیز جونه، تی منتظر ایسم بَییی بشیم پیادهروی، هر روز تی منتظر ایسم... آخی، تُ شهادته لیاقته دَشتی، بوخُدا دَشتی.» (عزیز دلم، منتظرم بیای بریم پیادهروی، هر روز منتظرتم… آخی، تو لیاقت شهادت رو داشتی، به خدا داشتی.)او پیوسته ناله میکرد. همه تلاش میکردند او را آرام کنند، اما کار آسانی نبود. دختربچهای به محل انفجار خیره مانده بود و پسری به من چشم دوخته بود. حدوداً بیست ساله و از نگاهش پیدا بود که میخواهد با کسی صحبت کند، اما کسی را پیدا نمیکرد. درست مثل من که از جلو رفتن خجالت میکشیدم. با نگاهم او را به صحبت دعوت کردم:«آقا... شما... شما مال همینجایی؟ من از لاهیجان میام... صِصدای انفجار تا اونجام اومد... وای... من باید برم... ن... نمیتونم... این صداها... حالمو بدتر میکنه.»بغض گلوی همه را گرفته بود. همگی، مانند آن پسر، قادر به صحبت کردن نبودیم. دوباره خانمی، این بار مسنتر، مانند آن پسر به من خیره شد. این بار من قدم جلو گذاشتم:- شما ساکن همین جایید خانم؟ـ ما همین، تو کوچه پایینتر میشینیم.ـ شهدا رو میشناختید؟یک پوستر که عکس تمام شهدا روی آن بود را نشان داد و به سمت عکس شهید هستهای اشاره کرد:ـ این رو نگاه کن... این همون شهید هستهای تهرانه... میخواستن بزننش ولی خونه نبود، پسرش شهید شد. چون اهل آستانه بودن، پسرش رو آوردن اینجا که تشییعش کنن. خب اون هم پدر بود، اومد تو مراسم پسرش شرکت کنه. میگن که اون لعنتیها از تهران تا اینجا تعقیبش کردن... آخر سرم کار خودشون رو کردن...بعد از چند لحظه سکوت، دوباره حرف اولش را تکرار کرد:ـ ما همین، تو کوچه پایینتر میشینیم.از لابهلای شیشههای خُرد شده و گلهای پاشیده شده به در و دیوار رد شدم، برگشتم کنار کانون بسیج و منتظر آمدن شهدا شدم. وقتی رسیدند؛ صدای مردم بُلند شد. صدای کَرنِیها همزمان با شیپورهای که در دست سربازان بود، بُلند شد. جلوتر، چند جوان با دمام و سنجهای بوشهریشان برای شهدا مینواختند. بقیه اشک میریختند اما همه محکم و سرپا ایستاده بودند.تابوت شهدا را که در پرچم مقدس پیچیده شده بود، از ماشینها بیرون آوردند. مردم برای تبرک، به روی تابوتها دست میکشیدند و برای گرفتن زیر پیکر شهدا دعوا میشد. حرکت به سمت حرم سید جلالالدی اشرف آغاز شد و صدای شعارهای محکم مردم بُلند شد اما در این میان، شعاری جدید خودنمایی میکرد:«مرگ بروطنفروشخائن… مرگ بر وطنفروش خائن…»سیل جمعیت دو طرف خیابان را پر کرده بود. تمام مردم، از کسبه تا کارمندان، از پیر گرفته تا جوان، آمده بودند. بعضی عصا در دست داشتند، و بعضی روی ویلچر نشسته بودند. اما همه آمده بودند. اشکهای بسیار میریختند برای کسانی که حتی یکبار هم در زندگیشان ندیده بودند. نماز میت در صحن حرم، به امامت آیتالله فلاحتی برگزار شد؛ جمعیت در صحن آنقدر فشرده شده بود که جای سوزن انداختن نبود و مسئولین مجبور شدند هرچه سریعتر مردم را به سمت گلزار شهدا هدایت کنند. جایی که خیل جمعیت به ما فهماند: یک ایران، خانواده این شهداست.تمام زیبایی های آن روز یکجا جمع شده بود. حضور مردم با ظاهرهای مختلف، خانمهایی که مجمع به سر گرفته بودند، جلوی پیکر شهدا قدم میزدند و مجمع گردانی میکردند، کنار کَرنِیزنهایی که برای شهدا مینواختند. دیگر مراسم به آخر خودش نزدیک میشد و آخرین چیزی که از بلندگوها اعلام شد این بود: «مادر شهید صدیقی جوان، که خودشون هم امروز از شهدا هستن، روز دفن پسرشون گفته بودن که برای پسرم ۷ تا انا انزلنا بخونید که خیلی توصیه شده. لطف بکنید آخرین وصیت این شهید رو، هم برای پسرشان و هم برای بقیه شهدا انجام بدید.»