
«میلان» شبیه پسرهایی به نظر میرسید که کیکهایش را بدون شیر و آبمیوه نمیخورد. انگار مهسا احمری (مادر میلان) موقع پیشدبستانی میلان برای پیدا کردن قمقمهای که جا یخی داشته باشد، قرار بود تمام بازار رشت را زیر پا بگذارد. و پدرش انگار از آن پدرهایی بود که برای پیدا کردن لگوی محبوب میلان عالم را بهم میدوزد. حتی قیافه پدربزرگ مادربزرگهای شهید هم شبیه آنهایی بود که اگر دور یک سفره مینشستند بخاطر خنده و شوخیشان آدم کلی غذا میخورد. آفتاب ساعت سه و نیم عصر پنجم تیرماه، طبق مأموریت محوله درست و داغ میتابید. نمیشد خیلی وسط میدان ایستاد. مردم گُلهگُله خودشان را به پناه سایههای دور میدان رسانده بودند. حتی تشریفات ارتش هم با آن لباسهای یک دست سفید، زیر سایهی گوشهی راست میدان بودند. اولش جمعیت قابل توجهی به نظر نمیآمد، آنقدری که به دوستم گفتم: «یعنی فقط همینقدریم؟» اما زمان درستی برای قطعیت نبود. ما هم روی یکی از نیمکتهای هلالی شکل توی سایه، نشستیم. ساعت بیست دقیقه به چهار بود و هچنان از بلندگوها نوحه پخش میشد. جمعیت دو به دو گلههای زیر سایه را بزرگ تر میکرد. زن و شوهر، مادر و پسر، مادر و دختر پکر و ساکت به هم میرسیدند. در آن فضای مغموم، دیدن دست و پای بلوری دختر و پسرهای چندماهه که زیر آفتاب از بغل مادرانشان آویزان بودند، دل آدم را میبرد. غایت بالندگی امت اسلامی همین همراهی مبتنی بر تربیت و «کادرسازی» نیروی انسانی است. عجب زمان شناسی پیش بینی نشدنیای دارند این مادرهای دهه هشتادی. همه کنجکاو و بیقرار دور و بر میدان را برای رسیدن شهدا نگاه میکردیم. یعنی قرار بود بیقراری این نگاهها از کدام سوی میدان شهدای ذهاب به قرار برسد. ساعت چهار، دیگر مجری و مداح هم آمدند. گروه تشریفات را بردند در جایگاه روبروی خیابان امام خمینی(ره). معلوم شد شهدا را از آنطرف میآورند. با رفتن تشریفات ما هم رفتیم وسط میدان. خیلی از ما که خبر «ای لشکرصاحب زمان، آماده باش آماده باش» آن روزهای جنگی این میدان را نداشتیم. خیلی از ما که دود اسپند و کندر بدرقه رزمندههای دور این میدان را ندیده بودیم تا تحمل این روزها برایمان یاد آوری غصههای قبلی باشد. قلبها آنقدر گُر گرفته بود که داغی آفتاب را از اعتنا انداخته بود. با آنکه دانههای عرق پیشانی و پشت لبِ چهرههای ماتم زدهی مرد و زن را براق کرده بود، جمعیت داشت زیادتر میشد. هر طرف را نگاه میکردم مرد و زن رشتی بود که میآمد، عجب اجتماع آبرومندانهای. با جمع شدن مردم و رسیدن آمبولانسها کوبکوب قلبمان بیشتر شد. فرماندهی گروه تشریفات، سلام نظامی محکمی داد و آیه «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» را چنان دلیرانه نعره میکشید که انگار در پیشگاه پرودگار به نفع همه مظلومان عالم میخواهد اعلام ظلم کند. با نواختن مارش «کجایید ای شهیدان خدایی»، مکعبهای پرچم پیچ شده را یکی یکی آوردند. تا این لحظه اشک را به بند کشیده بودم، اما حالا دیگر نمیشد نگهش داشت. چند ساعت مانده به شب اول محرم، وقتی مداح تابوت سبک میلان صابری را نشان داد، هقهقمان هوا رفت. نیم ساعت، چهل دقیقه آفتاب به سر و صورت مردم زد و مردم به سر و سینهشان کوبیدند. کفهی برائت و بیزاری جمعیت از کفهی مصیبت سنگینتر بود. برای «مرگ بر آمریکا و اسراییل» چنان مشتهای نفرت و انتقام را رو به آسمان بلند میکردند که فقط خدا قادر بود نیروی این مشتها را اندازه بزند. بعد از مداحی و ذکر مصیبت، تابوتها برای تشییع روی دستها روانه شدند. آنقدر رنگ زندگی توی عکس شهدا بود که نگاه کردن به قاب پشت تابوتها خرمن در دل آدم آتش میزد. «میلان» شبیه پسرهایی به نظر میرسید که کیکهایش را بدون شیر و آبمیوه نمیخورد. انگار مهسا احمری (مادر میلان) موقع پیشدبستانی میلان برای پیدا کردن قمقمهای که جا یخی داشته باشد، قرار بود تمام بازار رشت را زیر پا بگذارد. و پدرش انگار از آن پدرهایی بود که برای پیدا کردن لگوی محبوب میلان عالم را بهم میدوزد. حتی قیافه پدربزرگ مادربزرگهای شهید هم شبیه آنهایی بود که اگر دور یک سفره مینشستند بخاطر خنده و شوخیشان آدم کلی غذا میخورد. مقنعهی سفید «سیده محیا» با آن چشمهای سبز، مرگ را به زانو در میآورد. دوباره افسار خیالم را باز گذاشته بودم و داشت مرا هر طرف میکشید که با نالهی مادرانهای از پشت سر: «ایتا، دوتا، سه تا، چهارتا... آخر چندتااا.... الهی دشمنا آتش بیگیره»[1]، به جمعیت برگشتم. اول خیابان شریعتی از کنار پاکبانی که با ساعدِ زیر آستین نارنجیاش خیسی زیر چشمش را میگرفت، رد شدیم. چراغ ویترین زرگریها خاموش بود. تنها حس مشترک نگاه تمام عابرین «حزن» بود. پاکبان دیگری هم با چشمهای اشکبار سینه میزد و این برای منی که پاکبانها را به شوخ طبعی میشناسم کمی خارج از تصور بود. شعارها و حسین حسینها تن برگهای سبز چنارهای خیابان را میلرزاند. سمت راستم را نگاه کردم خانومی از لژ خانوادگی رستوران گیل زن که طبقه بالا بود، با انگشت داشت تابوتها را میشمرد. یکی، دوتا، سهتا، چهارتا و وقتی تمام میشد که به شانزده میرسید. دیگر به میدان بسیج یا همان صیقلان رسیده بودیم، دوستم گفت: «برای اینکه عقب نمونیم باید زودتر بریم به ماشین برسیم». رفتیم توی پیاده رو. مردم تابوتها را به نیروهای امنیتی دادند و دیگر فقط با نگاه و اشک بدرقهشان میکردند. سه آمبولانس و چند ماشین هلال احمر و آتش نشانی باید پیکرها را به آستانه منتقل میکرد. در بدو بدوهایم دلم نیامد از مرد سیگارفروش سر میدان چیزی نپرسم. تیشرت زرد برزیلته پوشیده و هاج و واج به تابوتها نگاه میکرد. دوستم با دست علامت داد: «بدو دیر میشه، نمیرسیم». گفتم: «یه دقیقه فقط». رفتم جلو گفتم: «سلام آقا، شما تاحالا اینهمه تابوت یکجا دیدی؟» گفت: «سلام، نه به ابالفضل». پرسیدم: «آدم از دیدن اینا چه حالی میشه؟» سرش را تکان داد و جعبههایش را کمی جابجا کرد: «می اعصاب داغانه.»[2] حرفی نمیماند، تشکر کردم و دنبال دوستم به سمت لبآب پا تند کردم. از خروجی رشت، آج بیشه تا کوچصفهان و ورودی آستانه سه چهار موکب حسینی با لیوانهای عرقکرده و شربت خنک، پذیرای مسافرین بودند. رسیدیم به میدان امام رضا (ع) آستانه. با راهنمایی مأمورین راهنمایی رانندگی که ورودی شهر را بسته بودند، جای پارک پیدا کردیم و با دیدن شلوغی به جمعیت رسیدیم. مردم آستانه با شور و نوای ظهر عاشورایی منتظر عزیزانشان بودند. تابوتها را که روی دست دادند، پهنای خیابان اشک بود و میشد نسبت شهدا را با این شهر و مردم فهمید. «کَرنِی» روی دست مردان و مجمعهایی را که گوشههای پارچه سبزِ وسطش از چهار طرف آویزان بود، زنهای آستانه روی سر گذاشته بودند. از کودک شش ساله تا دختر دانشجوی پزشکی، یا پدری که طفل پنج ماهه داشت در این تابوتها خوابیده بودند که همۀ جوهر و جان آستانه، سوگ بود. زنها «مرگ بر منافقِ وطن فروش و مزدور» را آنقدر محکم آونگ کرده بودند که نمیشد صدای مداح پشت بلندگو را شنید. اصلا منتظر خط گرفتن از مداح نبودند. پارههای پیکر عزیزانشان را روی دست تشییع میکردند و ترجیعبند «مرگ بر منافق» و «مرگ بر آمریکا» را فریاد میزدند. یک آن از زبونی و هیچ انگاشتن اسرائیل لبخند طعنهداری زدم. این مردم داغدار با شانزده تابوت روی شانه میدانستند سرچشمه این شر مطلق کجاست. بنرهای عکس شهید سید حمیدرضا صدیقی صابر سر تا سر خیابان بود و حالا جمعیت داشت پدر، مادر، خواهرها، پدربزرگ، مادربزرگ، پسرخاله، دایی، زن دایی و پسردایی اش و دخترداییاش را به طرفش میبردند. از خانومی که با گوشه شال سورمهای رنگ، خیسی صورت را میگرفت پرسیدم:« شما از اقوام شهدایید؟» گفت:« نه، شهدا هم محلهای پدرم هستند.» چون بین جمعیت قدم میزدیم شانههایمان به هم چسبید،. حالا وسطهای مسیر به سمت حرم سیدجلالالدین اشرف رسیده بودیم. شعارها عاشورایی بود و زنها هم «لبیک یا حسین» هایشان را مردانه فریاد میزدند. گفتم: «این دوره از جنگ ترور خانوادگی زیاد داشتیم ولی...» حرفم تمام نشده، جواب داد: «آخه آستانه شهر کوچیکیه خانوم، این داغ برای این شهر خیلی بزرگ بود.» یک «خیلی» پر اندوهی گفتم و به احترام داغ بزرگشان سکوت کردم وبینمان فاصله افتاد. طرف دیگر خانم لاغری را دیدم که یکجور غیرتی شعار میداد. پرسیدم: «ببخشید خانم شما آستانهای هستید؟» جواب داد: «آره». گفتم: «پس احتمالاً شهدا رو میشناسید.» شبیه کسانی که یاد حسرتی افتاده باشد، چشمهاش را ریز کرد: «نه زیاد، ولی همسایه داییم اینا بودن.» گفتم: «داییتون میدونستند دکتر صدیقی صابر چه نابغهایه؟» جواب داد: «آستانه شهر بزرگی نیست. اونایی که فردوسی میشینن اکثراً مذهبی و انقلابیان ولی با این حال هیچ کس خبر نداشت ایشون چه کاره بود.» قبل از اینکه سئوال بعدی را بپرسم، پیش دستی کرد «شما هم آستانه ای هستی؟» گفتم: «نه از رشت اومدیم.» دوباره تا آمدم سئوالم را جمع و جور کنم، پرسید: «حالا چرا شما این سؤالها رو میپرسی؟» گفتم: «آها کارم رو راحت کردی. میخواستم بدونم شب حادثه که نمیدونستید کی رو زدن با الآن که میدونید کی رو زدن براتون فرق کرده؟» همینطور شانه به شانه، بین جمعیت بودیم که خانمها یک صدا شعار مرگ بر منافق را دست گرفتند. یک دفعه گفت :«آخ آخ! چه فرقی میکنه خانوم؟ اینها رو خیلی مظلومانه زدن. آخه اون طفل معصومها چه گناهی داشتن؟ الان شما خودت بخاطر مظلومیت این زن و بچه از رشت اومدی دیگه... » حقیقت و واقعیت همین بود. «غربت» و«مظلومیت» شهدای حملهی اسراییل آنقدر واضح و روشن بود که آدم را از سؤال پشیمان میکرد. بعد که سکوتم را دید دوباره با غیظ گفت: «آخه تا این منافق و وطن فروشهای داخلی نباشن، اسرائیل عُرضه این جنایتها رو نداره. این خانواده رو هم منافقها فروختن دیگه. آخه من در عجبم چطور اینا راضی میشن «مادر»شون رو مفت بفروشن. مگه مادر فروشیه؟! مگه وطن معامله میشه؟ اینا رو باید بگیرن اول گوشتِ تنشون رو بکنن، بعد تو میدون شهر، دار بزنن.» تا از بلندگو صدای «وای حسین، حسین، حسین، غریب حسین، حسین، حسین» بین مردم سرایت کرد. بینمان فاصله افتاد، انگار میخواست نوحه را روی دستش بگیرد. دست بلند کرد و مشغول «وای حسین، حسین، حسین» گفتن شد و عکسش را گرفتم. گنبد آبی حرم مثل کوه جلوی آفتاب را گرفته بود. تکبیر نماز میت بلند شد. دوستم گفت «تا برگردیم به ماشین برسیم خیلی راهه». مجبور شدیم از مرحلهی آخر این تشییع خانوادگی جدا شویم. حیف بود مقتل شهدا را ندیده برگردیم. پرسان پرسان میدان فردوسی را بالا رفتیم. دست چپ خیابان د،ومین کوچه. بنر راهنما هم زده بودند. هفتصد متری مقتل خانواده صابر ضرب موج انفجار به تن ساختمانها نشسته بود. خیلیهای دیگر که مثل ما برای دیدن این جنایت آمده بودند، آه و نُچ نُچ غمباری سر میدادند. بیل مکانیکی خاموش بود و چالهای آب گرفته را به اسم خانه نشانمان دادند. چشمم میدید و مغزم ثبت میکرد که «قیمت بنای بلند آزادی» آنقدر گران است که بدخواه وطن، با یک شلیک، دوازده جان از این چند متر خاک و شانزده جان از این محلهی کوچک را گرفت.
[1] یکی، دوتا، سه تا، چارتا، آخر چندتا؟ الهی دشمن آتیش بگیره
[2] اعصابم خرد شده