
نویسنده: امیرحسین رمضانی
بدو بدو خودم را به جایی که گفته بودند، رساندم. چند دقیقهای دیر کرده بودم و استاندار احتمالاً الآن آنجا بود. دقیق نمیدانستم دارم کجا میروم؛ فقط از دور، چیزهایی راجع به آنجا شنیده بودم. حتی در منطقه هم که در تمام رشت به محرومیتش معروف بود، به آنجا میگفتند «اون کوچه خاکیه»؛ کوچهی آسایش ۲۱ در محلهی معلولین. از ناهمواریهای کوچک بگذریم، بوی فاضلاب قدم زدن در آنجا را بسیار دشوار میکرد. رفته رفته به مسجد نزدیکتر شدم. اطراف مسجد بسیار شلوغ بود. مردم محلی متعجب و با لباسهای خانهشان بیرون آمده بودند تا بفهمند چرا آنقدر آدم و ماشین آنجا جمع شده. ماشینهایی که آمده بودند را با یک نگاه کردن به رنگشان میشد از ماشینهای ساکنین آنجا تشخیص داد. ماشینهای مدل بالاتر و تمیز.
از مرکز ماجرا دور شدم تا ببینم آن حوالی چه خبر است. اول چند عکس از اطراف گرفتم که شاید تصویرش در ذهنم نماند و مجبور شوم برای تصویرسازی به آن عکسها متوسل شوم. هرچه که جلوتر میرفتیم، بیشتر متوجه میشدم که دیدن سختیهایی که مردم آنجا میکشیدند، قرار است زخمی بر روحم بگذارد که هرگز آنجا را فراموش نکنم.
نمیدانستم با چه کسی صحبت کنم. اصلاً چه چیزی را باید ببینم؟ که همان جا یک اتفاق، سرنخ را به دستم داد. پیرمردی صدایش را بالا برده بود و توجه همه را به خودش جلب میکرد: «من کوچهی خودمون رو از کثافت و فاضلاب و آبگرفتگی نجات دادم. هیچکس هم کمکم نکرد.»
خیلی چیزهای دیگر هم گفت، ولی مفهوم حرف نمیزد. دوستم که گیلانی نبود، گفت: «فهمیدی چی گفت؟»
فقط یک «نه»کوتاه گفتم، که جواب داد: « یعنی چی؟ تو گیلانی هستی، داشت گیلکی صحبت میکرد.»
خیلی کوتاه گفتم: «گیلکی صحبت کردنش هم مفهوم نبود، میرم ازش بپرسم.»
گامهایم را تند کردم تا به او برسم، هرچند سرعت زیادی نداشت. با عصا و پیراهنهای ژولیده و بعضاً پاره، به سختی راه میرفت و سعی داشت بین راه به همه توضیح بدهد که «من این کار ها را برای کوچه کردم.» به او رسیدم: «سلام عمو جان. الآن داشتید میگفتید که چی کار کردید؟»
سفرهی دلش را باز کرد. میگفت: «من تنهایی کوچهمون رو هم بزرگتر کردم، هم ارتفاعش رو بیشتر کردم تا بارون که میاد، آب و فاضلاب کوچه رو پر نکنه.»
جوری حرف میزد که انگار دارد لاف میزند، اما اتفاقی یکی از کارکنان شهرداری که ربطی به بازدید آن روز نداشت، از آنجا رد شد و فهمید که من دارم در این باره با او صحبت میکنم. لحظهای ایستاد و گفت: «آقا، تمام این محله را آقا رضا آباد کرده.»
اندکی دیگر پای صحبتهای آقا رضا نشستم. برایم گفت: «جاهای دیگهی محل، تا یه ذره بارون بیاد، آب زانو رو رد میکنه و میرسه به کمر. آب سالم هم که نیست. با فاضلاب و فضولات انسانی مخلوطه، اما فقط کوچهی ما که با دستهای خودم آبادش کردم، از این بلا در امانه. همین کار پنج، شش تا از مهرههای کمرم رو از بین برد. جز چهار، پنج نفر از بچههای کوچک، هیچکس کمکم نکرد. حتی حاضر نشدن جلوی در خونههای خودشون رو بیل بزنن. پول دادن که بماند!» هم من کلی کار داشتم، هم عمو رضا و مجبور شدیم از هم جدا شویم.
کلی کارگاه ضایعاتی قالیشویی آنجا بود که سر و صدایشان بلای جان ساکنین شده بود. خواستم بروم از داخل یکی از این کارگاهها عکس بگیرم که یکی از خانمهایی که کنار جاده وایساده بود، من را صدا کرد: «آقا، شما میدونی اینا کی هستن؟ چرا اومدن اینجا؟» خانمی بود با یک دختر بچه کنارش. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم، شروع کرد از دردهایش برایم گفت که شاید صدایش را به جایی برسانم. زنی تنها که فرزندانش پیشش نبودند و خانهاش لولهکشی آب نداشت. از چاهی آب میکشید که با فاضلاب مخلوط شده بود و به خاطر همین آب، بارها مریض شده بود. میگفت فاضلابها و این فضای کثیف محل، باعث شده وقتی فرزندانش با زن و بچهشان پیشش میآیند، خجالت بکشد. گفت مسجدیها هم کارهایی میکنند. اسمش را نوشته بودند برای اینکه به او کمک کنند به عنوان نیازمند بستههای معیشتی، یا هر چیز دیگری؛ اما میگفت به اسم او میگیرند و به آشناهایشان میدهند. راست و دروغش گردن خودش باشد.
باز هم دورتر رفتم. هر قدمی که برمیداشتم، چیز عجیب دیگری میدیدم. کپههایی که مردم زبالههایشان را در آنجا آتش میزدند. جای جای محل پر بود از نخالههای ساختمانی و کوچههایی که فقط برای ریختن نخاله ساخته شده بودند.
چند خانم را دیدم که کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند. خواستم پیش آنها بروم. اندکی پیدا کردن راه رسیدن به آنها سخت بود، اما پیششان رفتم و گفتم: «از مشکلهاتون بگید. شاید کسی کاری نکنه، اما من اومدم اینجا که حداقل صداتون به مردم برسه.» اول خجالت میکشیدند که حرف بزنند. گفتند پیش آقایان بروید، اما کم کم رویشان بازتر شد و حرفهایشان را زدند: «مشکلمون معلومه دیگه. فاضلاب و جاده. نه آب داریم، نه برق. هیچیِ هیچی اینجا نیست. بچهها به زور دارن درسشون رو میخونن. همه اینجا کارگر ساختمونین. اینها هم هزار بار اومدن نگاه کردن، ولی رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن. همه مردم هم اینجا فقیرن و جوونها هم کارگر ساختمونی. خیلیهاشون هم زباله جمع میکنن.»
برگشتم و دیدم استاندار آمده و جلسهشان را آغاز کردند. مقداری آنجا ماندم ولی حوصلهام نمیکشید. میخواستم محله را بیشتر ببینم. بیرون آمدم دیدم چند تا از بچهها دور هم جمع شده بودند. آنها هم آمده بودند ببینند که آنجا چه خبر است. نزدیکشان رفتم. مقداری قایمکی به حرفهایشان گوش دادم. خیلی کوچک بودند؛ ۱۰ و ۱۱ سال نهایتاً. کمی که گوش کردم، حرفشان دلم را لرزاند: «بریم چایی بخوریم؟» دیگری جوابش را داد: «اول سیگار بکشیم و بعد بریم چای بخوریم.» یک نفرشان مأمور شد که سیگار بخرد و بقیه هم آرام آرام از محل دور شدند. معلوم بود میخواستند به پاتوقشان برای سیگار کشیدن بروند. تعقیبشان کردم و تا وقتی که به پشت ساختمانها رفتند، دنبالشان کردم. وقتی که من را دیدند، اندکی جا خوردند. گفتم: «سلام بچهها، میشه چند دقیقهای با هم صحبت کنیم؟»
یک کم این پا و آن پا کردند و گفتند: «بفرما.»
کمی به آنها توضیح دادم که بفهمند چرا آنجا هستم. پرسیدم کلاس چندم هستند؟ اصلاً مدرسه میروند یا نه؟ بینشان از کلاس پنجم تا هفتم بودند. دو نفر از شش نفرشان ترک تحصیل کرده بودند و داشتند روی ساختمانها کار میکردند. یکی از آنها با معلمهایش فیزیکی درگیر شده بود و آن یکی هم حوصله مدرسه رفتن را نداشت. از شغل پدرهایشان که پرسیدم، همهشان کارگر ساختمانی بودند و به کسی که پدرش آرماتور بند بود، باکلاس میگفتند که خیلی درآمد خوبی دارد و توانسته یک سمند قراضه بخرد. یک نفر دیگرشان، همان که حوصله مدرسه رفتن نداشت، گفت پدرم در کار شن و ماسه است، ولی خب در فروش مواد مخدر هم با یکی همکاری میکند و میگفت که خیلی کم این کار را انجام میدهد. از هم سن و سالهایشان پرسیدم که میگفتند اکثراً ترک تحصیل کردند. خیلی کم پیش میآمد آنجا کسی به دانشگاه برود، اما باز هم کسانی بودند. میگفتند که محلهشان را کثافت گرفته، پر از مواد فروش و معتاد است. آنهایی هم که به دانشگاه میرفتند، اکثراً پسر بودند. دخترها خیلی کمتر درس میخواندند. بین صحبت مادر یکیشان آمد. ترسیدند، ولی حتی آنقدر نبود که سیگارشان را خاموش کنند و به طرف دیگر بیندازند. نمیخواستند صدایشان ضبط شود و تا آخر کار هم وقتی خواستم برای یادگاری یک عکس با آنها بگیرم، از عکس فراری بودند. با آنها خداحافظی کردم. مشتی بچه ۱۰ تا ۱۳ ساله که تفریحشان سیگار کشیدن بود و خیلی حرفهای سیگار میکشیدند. با وجود سن کمشان فهمیده بودند که دارند توی شرایط بدی زندگی میکنند و این حقشان نیست، اما خوشحال بودند، میخندیدند و بیشتر ادبیات حرف زدنهایشان با هم فحش دادن بود.
به داخل جلسه برگشتم، جایی که استاندار داشت قول میداد که مشکلاتشان را رفع خواهد کرد. مسئولین هر بخشی هم اطرافش بودند. هر کاری را سریعاً همانجا به مسئولش میسپرد و آنهایی را هم که نبودند، همانجا با تماس مطلع میکرد که باید چه کارهایی بکند. گفت تمام مسائل حل میشود، به جز چیزهایی که خرج زیادی داشت. مثل فاضلاب که گفت ۱۰۰ تا ۳۰۰ میلیارد میتواند هزینه داشته باشد. اما وعده داد برای آسفالت و جابجایی کارگاههای پرسروصدا و ایجاد امنیت با گشتهای بیشتر پلیس؛ تا اهالی محل دیگر ترسی نداشته باشند از دزدها و کسانی که نصف شب باعث میشدند زنها و بچهها جرأت نکنند پایشان را از خانه بیرون بگذارند. استاندار آمده بود که کار انجام بدهد. قولهایی داد، ولی وقتی که بیرون آمدند، یکی از مسئولینی که همراهش بود و خیلی هم با صدای رسا و مطمئن صحبت میکرد، گفت: «خیلی از این چیزهایی که استاندار گفت رو نمیشه انجام داد. بعضیهاشون عملی هستن. ما اگر در شهرداری ۵۰ هزار میلیارد تومان بودجه داشتیم، حتماً انجام میدادیم، ولی نه الآن که ۵۰۰۰ میلیارد بیشتر در شهرداری پول نداریم.» نمیدانم درست و دقیق گفت یا نه، ولی این یک فاجعه بود که تمام پول شهرداری کفاف رسیدگی به یک کوچه از شهر را هم نمیدهد.
اما بعدتر که با یکی از اهالی محل تا میدان رازی رفتیم، گفت: «این استاندار با کسایی که قبلاً اومدن و قول دادن و کاری نکردن، خیلی فرق داره. ما دورههای قبل استاندارها را ندیدیم، اما خود من سه بار این استاندار را دیدم و کارم رو انجام داده.»
اهالی هنوز امید داشتند که برایشان کاری انجام شود. در مسجد همین مردم محروم پر بود از عکسهای شهدا؛ شهدای دفاع مقدس، امنیت، مدافع حرم و محور مقاومت. آنها در مسجد جمع شده بودند که حرفهایشان را به استاندار بگویند. خیلی از مشکلاتشان که ناامیدی از این مسئولین بود، همانجا با قولهای استاندار حل شد و حتی آن مسئول شهرداری که خیلی ناامید بود از قولهایی که استاندار داد، گفت: «خیلی از مشکلاتشون قابل حله، اما زمان نیاز داره و طول میکشه، اما حل میشه.»
آن مردم هنوز امید داشتند و استاندار آن را زیاد کرد. الان چشم امیدشان به استانداری است که برای اولین بار به محلهشان آمده بود و میخواست کمکشان کند.