
هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی به اینجا دعوت شوم. ساعت نزدیک ۱۵:۳0 بود. کنار باغ محتشم از ماشین پیاده شدیم و در هوای روزهای آخر سالِ رشت که دست کمی ازهوای بهار نداشت؛ به همراه دخترم، منتظر خانم عاشورنیا ماندیم. خانم خوشذوق و خونگرمی که در حوزه هنری با او آشنا شدم. خیلی زود آمد و با هم وارد کوچهی احدی شدیم. قبلاً هر زمان که از این کوچه گذر میکردم تصوری از بیت نمایندهی ولی فقیه در ذهنم مجسم میشد. کوچهای باریک با خانههای ویلایی که امروز فراهم شد تا به این خانه وارد شوم.
صبح که برای جلسهای به حوزهی هنری رفته بودم، از من خواسته شد برای حاشیهنگاری "چهارمین محفل رمضانِ شعر" در این مکان حاضر شوم. داخل کوچه، جلوی دروازهی آهنی کوچکی متوقف شدیم. چند مرد، پشت دروازه ایستاده بودند. یکی از آنها با دیدن ما محترمانه خواست که صبر کنیم. بعد از چند دقیقه، آقایی با موهای جوگندمی و کت آبی راه راه آمد و پرسید: «برای رسانه اومدین؟»، اما منتظر جواب نماند؛ انگار خانم عاشورنیا را میشناخت. سلام و احوالپرسی گرمی کردند و با اشارهی دست تعارف زد که وارد شویم. یکی ازحسنهای داشتن رفیق سرشناس، کمتر منتظرماندن است. وارد حیاط ساده ای با کاشیهای قدیمی شدیم. چشمم به گربهای افتاد که بی اعتنا به رفت و آمدهای زیاد، با خیالی آرام در گوشهای لمیده بود.
محل برگزاری محفل، سالن تقریباً بزرگی در طبقهی همکف خانه بود. با چند بفرمایید، استقبال شدیم. دم در، سربازی ایستاده بود که با چهرهای خجالت زده به مهمانها خوشآمد میگفت. دو ردیف صندلی اداری فلزی با روکش چرمی قهوهای رنگ، روبهروی هم در وسط سالن چیده شده بود که حکایت از جایگاه شاعران داشت و صندلی های سفید پلاستیکیای دورتادور سالن قرار داشت. ما شاعر نبودیم ومشخص بود که جای ما آنجاست. هنوز همهی مهمانها نیامده بودند. به همراه خانم عاشورنیا و دخترم به حاشیهی سالن رفتیم و روی صندلیهای سفید نشستیم. مردی که موهای کم و سفیدش نشان از پختگیاش میداد، وسط سالن روی همان صندلی های چرمی نشسته بود و متنی را با موبایلش مرور میکرد. کتیبههای سفید شعرهای محتشم کاشانی دورتادور دیوار، زیبایی خاصی به سالن بخشیده بود. سِن برنامه را با تعدادی دیوارکهای چوبی طراحی کرده بودند که با پرچم ایران عزیزمان و پرچم حوزهی هنری مزین شده بود. البته دو پرچم در قرینهی هم، طوری ایستاده بودند که انگار کسی آنها را به زور و معذب طوری نگه داشته بود تا نشان رویشان مخفی نماند. صدای پرچمها را میشنیدم که بروم و راحتشان کنم، ولی در اولین تجربه حضور در بیت زود بود برای چنین اقدامی. در گوشهای از سالن، آقایی با چهرهای درهم با سیمهای سیستم صوت ور میرفت و مشخص بود مشکلی وجود دارد. در همین حین دو خانم به سمت ما آمدند. با معرفی خانم عاشورنیا متوجه شدم یک نفر از آنها خانم فردجوانی مجری برنامه و شاعر هست، نفر دوم هم خانم پورشعبانعلی یکی از شاعران مدعو برنامه بود. هر دو کنار خانم عاشورنیا نشستند و گرم صحبت شدند. خانم فردجوانی کمی اضطراب داشت، و جملههایی را که قرار بود در جلسه اجرا کند به صورت تمرین برای خانم عاشورنیا تکرار میکرد. صدایشان را میشنیدم. ابیات آغازین برنامه خیلی زیبا بود. آن را در دفترچهام یادداشت کردم: «به نام خداوند دلهای آبی /خداوند این مردم آبی /به نام خداوند سهراب و کاشان / خداوندحافظ خداوند عرفان /خداوند پاکی که همتا ندارد /خدایی که اینجا وآنجا ندارد».
مهمانها یکی یکی میرسیدند و با راهنمایی مرد قدبلندی با کت شلوار نوکمدادی در جای خود مینشستند. از بین مهمانها چهرهی چند نفر برایم جالب بود. یکی همان مرد سفیدمو، دیگری مرد جوانی با محاسن مشکی و موهای پرپشت که عینکی با قاب برجسته مشکی بر صورت داشت. نفر دیگر، مردی که در نگاه اول، مرا یاد نیما یوشیج انداخت و پسر جوانی با کلاه گردی که معمولا هنرمندان بر سر میگذارند، هم در تیررس توجهام قرار گرفته بود. در دلم گفتم حتماً سرّی است که در بین این همه مهمان، این چهرهها نظرم را جلب کردهاند. هرکدام از مهمانها را که نمیشناختم، خانم عاشورنیا برایم معرفیشان میکرد. مدیرکل صدا و سیما، مدیرکل ارشاد اسلامی، آقای پرحلم و... .
آقای منفرد، رئیس حوزهی هنری گیلان هم وارد شدند و روی یکی از صندلیهای وسط نشستند؛ ولی بعد از چند دقیقه، با ورود مهمانان جدید بلند شدند و جایشان را به یکی از آنها دادند و برای کاری از سالن رفتند بیرون.
در همین حین همان آقایی که مهمانها را راهنمایی میکرد، به سمت ما آمد و از ما خواست که به جمع شاعران بپیوندیم: «مهمانها تکمیلن و شما هم میتونید اونجا بشینید». خانم عاشورنیای خوشسخن گفت: «یعنی ما باید دو تا نقش داشته باشیم؛ هم مطلب بنویسیم، هم سیاهی لشکر بشیم؟!» آقای راهنما لبخندی از روی شرمندگی زد و ما هم به مهمانها پیوستیم.
صندلی مورد نظر علی رغم ظاهر شیکش، اصلاً راحت نبود. با خودم گفتم به ما نیامده در جایگاه شاعران بنشینیم و این مصرع به ذهنم رسید که «تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف». با ناراحتی از خانم عاشورنیا پرسیدم: «اسم این آقا که گفت بیایم اینجا بشینیم چیه؟»
_آقای عابدپور.
جواب سؤالم کامل نبود. دلم میخواست بدانم کارش چیست و نقشش در این محفل چیست؟ خانم عاشورنیا سری چرخاند و گفت: «پس جای آقای منفرد کجاست؟ فکر کنم هر وقت بیاد، ما باید بلند شیم!»
چند دقیقهی بعد، آقای منفرد به سالن برگشتند. نگاهم ایشان را تا زمان نشستن بر روی صندلی پلاستیکی گوشهی سالن دنبال کرد. روی صندلیهای گود چرمی، اینقدر ناراحت بودم که ترجیح میدادم میآمدند و به هوای نشستن ایشان، ما دوباره به همان صندلیهای پلاستیکی برمیگشتیم. انگار صندلی مرا در خودش بلعیده بود و هیچ تعادلی برای یادداشتبرداری نداشتم. در همین حین، حاجآقای فلاحتی، نمایندهی ولی فقیه در استان گیلان، وارد شدند و همه به احترام ایستادند. ایشان با خوشرویی با همه دست دادند و بر روی صندلیای که برایشان تعبیه شده بود، در کنار خانم مجری نشستند. مجری با خواندن ابیات آغازین، برنامه را شروع کرد و از گیلان و از بزرگانش گفت. از میرزا کوچک خان جنگلی و بهجت فومنی تا سید محمدحسین عباسیه کهن و... .
نفر اولی که برای شعرخوانی حاضر شد، آقای بهرام مژدهی بود. آقای مژدهی قبل از خواندن شعر، از محفلی که هر هفته دوشنبهها در کتابخانهی امام حسن مجتبی(ع) دارند، گفتند و از کمبود جا گله کردند. گفتند منتظر هستند تا کتابخانهی مرکزی افتتاح شود تا بازار شعرشان رونق بهتری بگیرد.
آقای مژدهی از شهید رشید غفاری، محیطبان شهید گیلانی خواند. از رشادتش و نحوهی شهادت این مرد در خانهاش به دست قاچاقچیان و تلخترین قسمتش که هنوز قاتلان به مجازات نرسیدهاند و شهادت ایشان اثبات نشده است. دلم برایش سوخت. مردی که سالها غم جنگل، درختان و حیوانات را خورده و این چنین گمنام مانده، طوری که من هم نام ایشان را نشنیده بودم.
"آقای سید عزیز صفوی" اسمی بود که خانم مجری صدا زدند؛ همان مرد موسفید. شعری با گویش تالشی خواند، سعی کردم با دقت گوش بدهم تا متوجه شوم، شعری بود دربارهی آقایمان حضرت مهدی(عج). شعر بعدی را به زبان فارسی خواند، که این مصرع از آن هنوز در ذهنم تکرار میشود: «در کورهی وفای تو، من با جلاترم».
خانم فردجوانی به رعایت حقوق بین آقایان و خانمها اشاره کردند و خواستند از بین خانمها هم کسی را صدا بزنند که حاجآقا فلاحتی گفتند: «این چه مساواتی است که بعد از چند آقا، یک خانم را صدا میزنید؟»
مجری مسلط و با احترام جواب داد: «چون تعداد آقایون بیشتره، اینطوری محاسبه کردیم». اینطوری شد که جوانترین شاعر جمع، خانم پورشعبانعلی در جایگاه نشستند. شعر ایشان در وصف کریم اهل بیت امام حسن جانم(ع) بود که تمام سالن گوش شنوا شده بودند. ابیات شنیدنیاش میتوانست التیام رنجی باشد که به تازگی از هتک حرمت به ساحت مقدس ایشان متحمل شده بودیم.
مهمان بعدی، جوان قد بلند و قوی هیکلی بود که شعری بسیار لطیف و عاشقانه خواند. اصلاً به این ظاهر نمیخورد که روحیهای به این لطیفی و عاشقانه داشته باشد. به خودم پند اخلاقی دادم که بعد از این دیگران را با ظاهرشان قضاوت نکنم.
نوبت به همان آقایی رسید که تهچهرهاش مرا یاد نیما یوشیج انداخته بود. وقتی مجری اشاره کرد که آقای مرتضی حیدرزاده، شعری سپید برای خواندن دارند، با ذوق به بغلدستیام خانم عاشورنیا و دخترم گفتم: «پس بی دلیل نبود که من یاد نیمایوشیج افتادم». دخترم که متوجه حرفم نشده بود پرسید:« حالا دلیلش چی بود؟» خانم عاشورنیا کمکم کرد: «سبک شعری نیمایوشیج منظورشه. شعر سپید زیر مجموعهی شعر نو میشه که نیما یوشیج مبدعش هست».
با توجه به ترتیبی که خانم فردجوانی طراحی کرده بود، نوبت به خانم شاعر بعدی رسید. خانم هاشمی، شعر کوتاهی خواندند که جانبخشی به اشیایش مرا به دوران کودکیام برد. «نیمکتی نشسته در پارک...».
شاعر بعدی، آقایی از لنگرود بود که شعر عاشقانه و زیبایی خواند. شعری که لبخند را مهمان لب بیشتر مخاطبان کرد. چشمم به آقای عابدپور افتاد که از شدت خنده چشمانش را با دست گرفته بود. شاید احساس میکرد که جای این شعر در حضور نمایندهی ولی فقیه نیست. ولی از چهرهی حاج آقا فلاحتی و لبخندی که به لب داشتند هم میشد فهمید که نه، بدشان نیامده و با دقت در حال گوش دادن هستند. در پایان شعر، آقای شاعر به فراق معشوق رسید که حاج آقا گفتند: «ما رو به گریه انداختی که. این رو بدون هرکس دل بشکنه تقاص پس میده!» و صدای خندهی جمع بلند شد.
سرم را به خانم عاشورنیا نزدیک کردم و پرسیدم: «آقای عابد پور چه سمتی دارند؟» فکر کوتاهی کرد و گفت: «نمیدونم. بعداً از خانم فردجوانی بپرس».
شاعر بعدی از لنگرود، امیررضا باباییپور، همان مرد جوانی بود که کلاه هنرمندان را بر سر داشت. شعرش را خواند و بعد، از حاجآقا درخواستی کرد. اینکه از مسئولین دانشگاهها بخواهند که به دانشجویان بیشتر بها بدهند و خواست که اگر کاری از دستشان بر میآید، دریغ نکنند. دل پر این جوان، مثل دل پر همهی ما از مسئولین، خط ربط جالب بودن چهرهاش برایم بود.
در این بین تلفنم زنگ خورد و چند صحنه را از دست دادم. بعد از پایان تماستلفنیام، دیدم همان مرد جوانی که محاسن مشکی، موهای پرپشت و چهرهای کاملاً مذهبی داشت را صدا زدند. سیدمهدی بنی هاشمی، سراینده شعر زیبایی که سالهاست با هر سلام بر زبان کودکان کوچه و بازار تمام ایران جاری میشود. سرود «سلام فرمانده». از اینکه ایشان را از نزدیک میدیدم، خیلی خوشحال شدم.
نوبت شاعر خانم بود ولی به جای ایشان، آقایی را صدا زدند که در حاشیهی جلسه نشسته بود. مردی با عبا و عمامهای سفید که نامی آشنا داشتند. «محمدصادق باقیزاده»، سرایندهی شعر زیبا و دلبر همهی عاشقان دیار کربلا، «من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی چه فراقی». شعفزده شده بودم. نامش را شنیده بودم، ولی نمی دانستم گیلانی هستند. قبل از خوانش شعر گفتند: «اتفاقی و بدون برنامهریزی قبلی به این برنامه آمدم و چیزی از قبل آماده ندارم». با اینحال، ابیاتی برایمان خواند که در وصف آقا امام حسین(ع) بود. خانم فردجوانی دلیل اینکه چرا در نوبت خانمها، از آقای باقی زاده دعوت کرده را اینگونه بیان کرد: «آقای باقیزاده نسبت فامیلی با خانم طیبه عباسی دارند. خانم عباسی دخترعمهی آقای باقیزاده هستند و ایشان، نوبتشان را به آقای باقیزاده دادند».
در قسمت بعد، نوبت به خانم عباسی رسید. ایشان در جواب «چه خبر؟ شنیدهایم کتابی در دست چاپ داریدِ» خانم مجری، گفت:« خبر سلامتی. بله مجموعهای به نام اَبَد توسط سورهی مهر در دست چاپ دارم که منتظرم کی چاپ میشه؟...». بعد شروع به خواندن شعرشان کردند.
نفر بعدی شاعر جوانی بود که یکبار دیگر برای خواندن دعوت شد که در بین تماسی که بنده داشتم، بار اولش از خاطرم گم شده. «آقای لقمانی برای بار دوم تشریف بیارن» جملهای بود که خانم فردجوانی گفت و چهرهی خود آقای لقمانی نشان از تعجب داشت که چرا دوبار؟! مجری ابهام ما را جواب داد:«میخوایم شعری که در وصف دانای علی دارید، برامون بخونید». حاج آقای فلاحتی رو به حاضرین با حالتی پدرانه گفتند: «ببخشید دوباره میادا».
"دانای علی، مرد بزرگ و شریفی بود که مقبرهی زیبایی از ایشان با کاشیهای آبی، بین خیابان یخسازی تا سردارجنگل، جلوه ای زیبا به این قسمت از شهر رشت داده است. نکته جالب مزار ایشان، مکان آن است. بقعهی دانای علی دقیقا وسط خیابان قرار دارد. دهان به دهان چرخیده که موقع توسعه خیابان در زمان پهلوی، چندین بار بولدروزها برای تخریبش آمدند ولی هربار ماشینها قبل از رسیدن به آنجا، خاموش میشدند و از کار میافتادند."
نفر بعد از خانمها کسی نبود جز خود خانم فرد جوانی. آقای عابدپور پیامی را که خانم عباسی سعی داشت با اشاره به ایشان برساند، دریافت کرد و به ناگاه به زبان آورد: «حاج آقا! خانم عباسی میفرمایند که پدرشون با شما هم حجرهای بودند». حاج آقا در فکر فرو رفتند و گفتند: «حدود چهل و اَندی سال پیش، الآن چیزی...» که انگار جملهی خودشان را عوض کردند و دوباره گفتند: «بذارید بیشتر فکر کنم، شاید به یادم بیاد». در این فاصله خانم فرد جوانی شروع به خواندن شعرشان کردند.
نفر آخر آقای پرحلم بود. نویسندهی کتاب معروف «یک وجب و چهار انگشت». ایشان بعد از حاضر شدن در جایگاه، با یک ضرب المثل گیلکی شروع کردند: «گالش خو باوَرَدِه ماستَ نَخُورِه». حاج آقا پرسیدند: «واقعا پر از حلم هستی؟» و باز آقای پرحلم با چهرهای خندان ضرب المثل گیلکی دیگری گفتند که همه را خنداند: «از قدیم هرکی تاس بو گفتنه زلفعلی».
از ابتدای جلسه، احساس کردم مادری همراه با کودکش، پشت سرمان نشسته ولی جوّ برنامه اجازه نمیداد پشت سرم را ببینم. در برنامهی بعدی که رونمایی از نقاشی زیبای خانم الهه عباسی بود، متوجه شدم که ایشان همان مادری است که با فرزند و همسر خود به برنامه آمده. از خانم عباسی دعوت شد جلو بیاید تا با حضورِ مدیر کل صدا و سیمای استان گیلان و نمایندهی محترم ولی فقیه از تابلو رونمایی شود.
تابلو در قسمت جلوی سن قرار داشت. خواستم با گوشی، فیلمی بگیرم که با بلند شدن افراد حاضر و فیلمبردارها و عکاسهای مختلف منصرف شدم.
تابلو منقش بود به دستان حاج قاسم عزیز که کتابی در کنارش سوخته بود. "کتابی که لحظهی شهادت همراه حاج قاسم بود"، مجموعه اشعار تألیف شده از مؤلف گیلانی"ذبیح الله احمدی گورجی" و دلیل رونمایی این تابلو در محفل شعر همین بود.
بعد از اتمام برنامه به سرعت صندلیها از وسط سالن برداشته شد و همه به صف نماز ایستادیم. هنگام خواندن نماز، صدای خندهی با ذوق کودکی خردسال توجهام را جلب کرد. زیرچشمی مسیر صدا را طی کردم و رسیدم به خانم عباسی که یکی دو نفر آنطرفتر از من نماز میخواند. بازیگوشی پسرکش گل کرده بود. در هنگام سجدهی مادر فرصت را غنیمت شمرده و سوار بر شانههای مادر شده بود. مادر است دیگر. از لذت ذوق و خندههای کودک شیرینش دل نداشت او را رها کند و نماز بخواند. با همان حالت از سجده بلند میشد و نماز را ادامه میداد. از نقاش چیرهدستی مثل ایشان، رفتاری غیر از این هم نباید سر میزد. آرامشِ روح ایشان توانسته بود چنین اثر زیبایی را خلق کند.
بعد از نماز، سفرهی افطار پهن شد. وقتی دور سفره نشستیم، آقای منفرد بنده را صدا کردند و خواستند نکتهای بگویند. بلند شدم و در گوشهای به نکاتشان گوش دادم. ایشان گفتند از چند شاعر در مورد حس و حالشان از حضور در این محفل سؤال کنم. در کنار دوستان مشغول صرف افطار شدیم و ذهنم درگیر شده بود که چگونه با شاعران صحبت کنم؟ چون شرایط به گونهای نبود که بتوانم بروم سراغشان. همه مشغول صرف افطاری بودند و احساس میکردم کار درستی نیست مزاحمشان شوم. با خودم گفتم بعد از افطار میروم سراغشان! ولی تا سر بلند کردم، متوجه شدم ماشاءالله آقایان همه غذا خوردهاند و بیشترشان رفتهاند. سریع بلند شدم و دیدم مرد جوانی که از مسئولین دانشگاه گله کرده بود، در حال رفتن است. خودم را به او رساندم و پرسیدم: «نظرتون دربارهی این محفل چی بود؟» جواب داد: «خوب بود. خیلی خوب بود». و من که انتظار داشتم جملهشان را ادامه بدهند، وقتی دیدم ادامهای در کار نیست، سؤال دوم را پرسیدم : «چرا موقع افطار خواستید کنار حاج آقا فلاحتی بشینید؟»
- میخواستم بیشتر از مشکلات بچههای دانشجو و دانشگاه باهاشون صحبت کنم.
تشکر کردم و برگشتم سر سفرهی افطار. همهی خانمها هم افطار کرده بودند و داشتند بلند میشدند. من هم ناچار غذایم را نیمهکاره را گذاشتم. بعد از خداحافظی، با تعارف خانم فردجوانی، مقداری از راه را با ایشان همراه شدم و سؤالی که درمورد آقای عابدپور در ذهنم باقی مانده بود، از ایشان پرسیدم:
_ ایشون معلم و از شاعران مطرح استان هستن و در برپایی محفل رمضانِ شعر از چهار سال پیش فعالیت میکنن.